جدول جو
جدول جو

معنی مفسود - جستجوی لغت در جدول جو

مفسود
(مَ)
تباه شده. فاسدشده. (از ناظم الاطباء). فاسد. تباه (اسم مفعول از فعل لازم و این کلمه در عربی نیامده است). (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات) :
چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود.
مولوی (کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسود
تصویر مسود
سرور، آقا، سید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محسود
تصویر محسود
کسی که بر او رشک و حسد ببرند، رشک برده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
آنکه موجب ایجاد فساد و تباهی می شود، تبهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسود
تصویر مسود
سیاه کننده، کنایه از نویسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده، گم شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شکسته و جداکرده. (ناظم الاطباء) ، هر قرارداد که فک شده باشد. به جای این اصطلاح عبارت فسخ شده و منفسخ بیشتر به کار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مفسوخ علیه، کسی که فسخ علیه او صورت می گیرد، مثلاً اگر مشتری عقد را فسخ کند بایع را مفسوخ علیه گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
نعت مفعولی از تسوید. سیاه شده. (از منتهی الارب). سیاه کرده شده. سیاه:
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
، نوشته شده، سیّد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ)
اختیارکننده و برگزینندۀ مهتر برای قوم، آن که سیاه میکند و با سیاهی نشان میکند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه کننده، آن که با سیاهی دوات می نویسد. (ناظم الاطباء). نویسنده.
- مسود اوراق، نویسندۀ ورق ها. (ناظم الاطباء).
- ، سوادکننده از اوراق. رونوشت بردارنده. کپیه کننده از اوراق
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وَدد)
سیاه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیاه روی از غم و اندوه و رنج. (ناظم الاطباء). سیاه. (آنندراج) : و اًذا بشر أحدهم بالأنثی ̍ ظل وجهه مسوداً و هو کظیم. (قرآن 58/16)
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وِ)
فرزند مهتر (سیّد) زاینده یا فرزند سیه فام آورنده. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَنْ)
تباه شدن. (منتهی الارب) (مصادراللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی). فساد. ضد صلاح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
تباه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). تباه کننده. فسادکننده. (ناظم الاطباء). تباهکار. (مهذب الاسماء). فتنه ساز. فتنه انگیز. مضر. ضرررسان. مخرب. اهل فساد و زیان. گناهکار و مجرم. مرد فتنه جو و بدخواه. (از ناظم الاطباء). تبهکار. بدکار. مقابل مصلح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اًن تخالطوهم فاًخوانکم واﷲ یعلم المفسد من المصلح. (قرآن 220/2). قالوا یا ذاالقرنین اًن ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض. (قرآن 94/18). ألا اًنّهم هم المفسدون ولکن لایشعرون. (قرآن 12/2).
و آنان که مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد وتوحید کردگار...
منوچهری.
نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند به داد نمی رسد به علت آنکه به خویشتن مشغول است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 437). مفسدی چند مردمان جلد با وی یار شد و کاروانها می زدند ودیه ها غارت می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). مضربان مفسد صورت من زشت کرده بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 350). مرا ایزدتعالی از بهر آن آفریده است و بر خلق گماشته تا مفسدان را از روی زمین برگیرم. (سیاست نامه). در این حال مرا چنان معلوم کردند که قومی از مفسدان کوچ و بلوچ... مالی برده اند. (سیاست نامه). من از ایشان به جان آمده ام که اغلب ایشان دزد و مفسدانند. (سیاست نامه).
می کنند این و هیچ مفسد را
بر چنین کارها حکایت نیست.
مسعودسعد.
تمامی مفسدان اطراف دم درکشیدند. (کلیله و دمنه). امن راهها و قمع مفسدان... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). از دو حال بیرون نیست یا مصلح است یا مفسد، اگر مصلح است در حبس داشتن ظلم است و اگر مفسد است مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است. (چهارمقاله ص 73). از برای تقدیم و تعریک مفسدان... (سندبادنامه ص 3).
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت می بردند تابوتش به راه.
عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص 104).
گفت سبب مفسدی چند، چندین هزار خلق را چگونه توان کشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 90).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نوعی از کمات کوچک. (الفاظ الادویه). اسم نوعی از فطر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایۀ بی مروت. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد فرومایۀ ناکس و رذل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَوْ وِ)
نکاح کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردی که عروسی می کندو زن می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رگ زده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). رگ زده. فصدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
که بدو رشک برده اند. آنکه بدو حسد برده شده. آنکه درباره او بد خواسته شده. آنکه او را بدی خواسته اند. آنکه بدو رشک برند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رشک برده شده. (ناظم الاطباء). بدخواسته شده. (آنندراج). مبثور. انیت. مأنوت. (منتهی الارب) : نواخت امیر مسعود... (حاجب غازی را) از حد گذشته و اندازه... محسودتر و منظورتر گشت. (تاریخ بیهقی چ مشهد ص 172).
بزرگوارا من در میان اهل عراق
بنعمت تو که محسود همگنان بودم.
ظهیر فاریابی.
چنانکه محسود ارکان ملوک و امرای دیگر شد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 4).
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 575)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
روده ها که در آن خون فصد ناقه را پر کرده و سر آن بند کرده بریان نموده خوردندی در جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل ممسود، مرد نیک درشت استخوان برپیچان و استوارخلقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). که خلقت او استوار است. مجدول الخلق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گم کرده شده. یافته نشده. (از غیاث) (از آنندراج). گم. گمشده. ناپدید. غایب. معدوم. (از ناظم الاطباء). از دست بشده. گم شده. ناپیدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نایاب. ناپیدا:
صاحب عالم و عادل حسن الخلق حسین
آنکه در عرصۀ گیتی است نظیرش مفقود.
سعدی.
- مفقودالبدل، معدوم العوض. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل: اما بأی ّحال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند نمایند.
- مفقود شدن، گم شدن. ناپدید شدن. از میان رفتن: و از جوانان شهر بسیار مفقود شدند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 40).
اگر به کین تو صد گونه کیمیاسازد
به روز کین توچون کیمیا شود مفقود.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 135).
- مفقود کردن، گم کردن. از دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مات فلان غیرمفقود، یعنی بی پروا اند از مردن او. (منتهی الارب). مرد فلان و باک ندارند از مردن او. (ناظم الاطباء). مات غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود، مرد بی آنکه کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به فقید شود، محروم. بی نصیب. (از ناظم الاطباء) ، غایبی که جای او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در اصطلاح شرع، غایبی را گویند که از خانوادۀ خود دور گردیده و نشانی از او در دست نباشد و کسی ازمکان و زنده بودن و یا مردن او خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- غایب مفقودالاثر، در قانون مدنی کسی را گویند که از غیبت او مدت بالنسبه مدیدی گذشته و از او به هیچوجه خبری نباشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- غایب مفقودالخبر، کسی که از محل سکونت خود مدت نسبتاً مدیدی دور شده و خبری از اوبرای کسان و آشنایان وی نمی رسد و این نوع غیبت را اصطلاحاً ’غیبت منقطعه’ و این غایب را در فقه ’غایب مفقودالخبر’ نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
، اهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن نقطۀ مطلوب باشد، آن شکل را با صاحب خانه او ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند، بلکه برطرف شود و آن نقطه را نقطۀ مفقود گویند و این دلیل ناقراری مطلوب است و نامرادی از آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب خانه که نیز لحیان است جماعت حاصل شود که در وی به جای نقطۀ آتش زوج آتش است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فسود
تصویر فسود
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خون بریانی گونه ای زناج در زمان کانایی (جاهلیت)، سیاه کرده سیاه کننده، نویسنده سیاه کرده شده، نوشته شده. سیاه سیاه کننده، نویسنده: مسود این ورق - عفاالله عنه ماسبق - در درسگاه دین پناه مولانالله قوام - المله والدین عبدالله... بکرات و مرات که بمذاکره رفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسود
تصویر ممسود
درشت استخوان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده و یافته نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسوخ
تصویر مفسوخ
شکسته و جدا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسود
تصویر محسود
آنکه بدو حسد برده شده، رشک برده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
تباه کننده، فساد کننده، فتنه انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسود
تصویر مسود
((مُ سَ وَّ))
سیاه کرده شده، نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
((مُ س))
تباه کننده، فاسد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
((مَ))
گم شده، ناپدید
مفقود الاثر: گمشده، ناپیدا، ناپدید، پی گم (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محسود
تصویر محسود
((مَ))
مورد حسادت واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
جلویز
فرهنگ واژه فارسی سره
غایب، گم، گمشده، گم گشته، ناپیدا، ناپدید
متضاد: پیدا، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بداصل، بدذات، بدگوهر، شرطلب، عیار، غماز، فسادگر، فتنه انگیز، فتنه جو، فسادآفرین، مفتن، مفسده جو، مفسده طلب، واقعه طلب
متضاد: مصلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد