جدول جو
جدول جو

معنی مفرش - جستجوی لغت در جدول جو

مفرش
هر چیز گستردنی، جای پهن کردن فرش
آنچه روی زمین می گستراندند و روی آن می خوابیدند
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
فرهنگ فارسی عمید
مفرش
(مِ رَ)
چیزی است مانند شادگونه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی که بگسترند وبر آن خوابند. (از المنجد). و رجوع مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
مفرش
(مُ فَرْ رِ)
کشت برگ گسترده. (منتهی الارب) (آنندراج). کشت برگ گسترده بر زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه فرش می گستراند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، آنکه سنگفرش می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مفرش
(مُ فَرْ رَ / مُ فَرْرِ)
جمل مفرش، شتر بی کوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
مفرش
(مَ رَ)
هرچه بگسترانند. ج، مفارش. (مهذب الاسماء). گستردنی. ج، مفارش. (منتهی الارب). چیز گستردنی. (ناظم الاطباء). فرش. (غیاث) (آنندراج) :
نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر
دوستی از دوستان خواجه بوطاهر شود.
منوچهری.
مجلس به باغ باید بردن که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند ز ند بود.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 25).
بر مفرش پیروزه به شب شاه حلب را
از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبرخون است.
ناصرخسرو.
اگربساط زمین مفرشم کنند سزد
چو سایبان من از پردۀ سحاب کنند.
مسعودسعد.
چون هوا از گرد تاری کله بست
بر زمین خون مفرش دیگر کشید.
مسعودسعد.
مفرش و سایبان کشی و زنی
بر زمین و هوا ز خون و غبار.
مسعودسعد.
شمس گردون بگسترد به طلوع
بر زمین از زر طلی مفرش
تا مهلل کنی بساط ورا
به خم نعل ادهم و ابرش.
سوزنی.
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
- مفرش کش، فرّاش. (آنندراج). آنکه مفرش حمل کند. حامل مفرش:
شاه بفرمود به مفرش کشان
زینت و فرش و تتق زرفشان.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به مفرش شود.
، آنچه در آن جامۀ خواب و بستر و رخت و فرش و جز آن نهند. (از ناظم الاطباء). آنچه جامۀ خواب و رخت در آن نهند. (غیاث) (آنندراج). ظرفی است کیسه مانند که بیشتر از زیلو و گلیم کنند و در سفرها لحاف و متکا و فرش و پتو و امثال آن در وی نهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظرفی که جامه و زینت در آن نهند. (گنجینۀ گنجوی) :
مفرش جامه خواستم ز تو دوش
چون نعم کردی آمدم شادی.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود
ز صد بگذر که پانصد بیشتر بود.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی).
، پوششی که بر روی اسب و استر و شتر اندازند. آنچه بر روی اسب و استر واشتر اندازند:
نماند از سپه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی.
نظامی.
هزار اشتر به مفرشهای دیبا
رونده زیر زیورهای زیبا.
نظامی.
، بستر و جامۀ خواب. (غیاث) (آنندراج) :
در عشق تو خاک تیره شد مفرش من
هجران تو تلخ کرد عیش خوش من.
سوزنی.
در مفرش خواب پیش از شروق شعلۀ آفتاب از دبادب مواکب سلطان در حوالی قصر خویش بی آرام گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). تا در مفرش فراش او رفتند و ردای ردا، از غرۀ غرای او بازکشیدند و او را مرده بدیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 373).
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
و رجوع به مدخل بعد شود، جامه دان که آن را از چرم سازند مثل صندوق. (غیاث) (آنندراج). جامه دان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفرش
گستردنی، فرش
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
فرهنگ لغت هوشیار
مفرش
((مَ رَ))
آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند، جای فرش کردن
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
فرهنگ فارسی معین
مفرش
زیرانداز، فرش، جارختخوابی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مفرش
رختخواب و مشابه آن که بر روی اسب بار کنند و اطراف آن را بپوشانند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفرغ
تصویر مفرغ
ویژگی فلزی که در قالب ریخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفارش
تصویر مفارش
مفرش ها، چیزهای گستردنی، جاهای پهن کردن فرش، چیزهایی که روی زمین می گستراندند و روی آن می خوابیدند، جمع واژۀ مفرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، در طب قدیم داروی مقوی قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
تفتیش کننده، جستجو کننده، کاوش کننده، بازرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده، گسترده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
آنکه اندوه را از دل دور کند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ رَ شَ)
شادگونه مانندی است خردتر از مفرش که بر رحل گسترند و بر آن نشینند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، مفارش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ شَ)
شکستگی سر که استخوان را بشکافد و بنشکند. (السامی). شکستگی سرکه استخوان کفته باشد بی آنکه ریزه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفری
تصویر مفری
آنکه اصلاح کند چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروش
تصویر مفروش
فرش کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرش
تصویر مخرش
مخراش: بنگرید به مخراش چوب سرکج، چوب خط کش چرم دوزان
فرهنگ لغت هوشیار
آلیاژی است از مس و روی که برنگهای مختلف سرخ و نارنجی که از لحاظ صنعت بهتر از مس خالص و قیمت آنهم ارزانتر است و زودتر از مس ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرع
تصویر مفرع
فرجستک شاخه شده ستاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرط
تصویر مفرط
از حد درگذرنده، افراط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفارش
تصویر مفارش
جمع مفرش، بوب ها،گستردنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان بر گرفته از واژه ریش پارسی ریش تراشیده ریش تراشیده: امردان گرچه گل گلشن حسن اند ولی خارخار دل از ان شوخ مترش باشد، (فیضی) تاز... پسر امرد و مترش ضخیم را گویند. (برهان قاطع) توضیج مترش بفتح راء معمله مشدد بصیغه اسم مفعول از باب تفعیل مرد ریش تراشیده شده و این تصرف فارسی زبانان متعرب است که از تراشیدن که کلمه فارسی است بطور عربی اشتقاق کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرش
تصویر مبرش
سوهان، رنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارش
تصویر مارش
جای پا، روش، رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
فارسی گشته کلمه ای که از زبان دیگر بفارسی آورده شده پارسی گردانیده: (برشکال مفرس برسکال است) (غیاث: برشکال)، توضیح این لفظ عربی نیست بلکه بشکل عربی مانند معرب ساخته شده و مفرس در عربی بمعنی آنچه برای دریدن نزد حیوان درنده گذاشته میشود ب میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
دلگشا، شادی بخش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفرد
تصویر مفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از میرش
تصویر میرش
وفات
فرهنگ واژه فارسی سره