جدول جو
جدول جو

معنی مفرح - جستجوی لغت در جدول جو

مفرح
فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، در طب قدیم داروی مقوی قلب
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرهنگ فارسی عمید
مفرح
(مُ رَ)
نیازمند محتاج مغلوب، آنکه نسب او شناخته نگردد و موالات نکرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کشته که در میان دو ده یا در دشت دوردست یافته شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشته ای که بین دو ده یافته شود و بعضی گویند این کلمه ’مفرج’ با جیم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مفرح
(مُ رِ)
شادمانی آورنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به افراح شود
لغت نامه دهخدا
مفرح
شادمانی آورنده، هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرهنگ لغت هوشیار
مفرح
((مُ فَ رِّ))
شادی آور، فرح بخش
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرهنگ فارسی معین
مفرح
دلگشا، شادی بخش
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرهنگ واژه فارسی سره
مفرح
باصفا، شادی آور، شادی بخش، فرح بخش، نشاطآور، نشاطانگیز، نزهت بخش، نزه، محظوظ
متضاد: بی صفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفرق
تصویر مفرق
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
آنکه اندوه را از دل دور کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
طرح شده، موردبحث قرار گرفته، محل طرح کردن، محل انداختن، جای افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرح
تصویر مبرح
آزار دهنده، اذیت کننده، به رنج اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرغ
تصویر مفرغ
ویژگی فلزی که در قالب ریخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصرح
تصویر مصرح
تصریح شده، روشن و آشکار شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَرْ رِ حَ)
تأنیث مفرح: ادویۀ مفرحه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفرح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفرع
تصویر مفرع
فرجستک شاخه شده ستاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، باز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرط
تصویر مفرط
از حد درگذرنده، افراط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
گستردنی، فرش
فرهنگ لغت هوشیار
فارسی گشته کلمه ای که از زبان دیگر بفارسی آورده شده پارسی گردانیده: (برشکال مفرس برسکال است) (غیاث: برشکال)، توضیح این لفظ عربی نیست بلکه بشکل عربی مانند معرب ساخته شده و مفرس در عربی بمعنی آنچه برای دریدن نزد حیوان درنده گذاشته میشود ب میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرد
تصویر مفرد
تنها، مجرد
فرهنگ لغت هوشیار
آلیاژی است از مس و روی که برنگهای مختلف سرخ و نارنجی که از لحاظ صنعت بهتر از مس خالص و قیمت آنهم ارزانتر است و زودتر از مس ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفری
تصویر مفری
آنکه اصلاح کند چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفضح
تصویر مفضح
رسوا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
اندوه زدای آنکه یاآنچه که اندوه را از دل دور کند: (و سخن گفتم اندرو با حکماء دینی... و با حکماء فلسفی و فضلا منطقی ببرهانهای عقلی و مقدمات منتج و مفرج) (جامع الحکمتین. 18)
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار کرده، آشکار: اما اشتراط نیت در تیمم در نزد ابوحنیفه باین دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم میباشد زیرا در کلمه فتیمموا و جوب قصد و نیت مصرح است
فرهنگ لغت هوشیار
جای و مقام و محل، جای نهادن چیزی و جای طرح، جایگاه، قرارگاه خاصه، جائی که حیوانات در آن بسر برند جای افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرح
تصویر مشرح
بیان شده، توضیح داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
چراگاه، غوشخان لشتخانه (تماشاخانه) شانه شانه زلف چراگاه، تماشاخانه آلتی که بوسیله آن موها را منظم و مرتب کنند شانه، جمع مسارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجرح
تصویر مجرح
بسیار زخمی کرده شده، نقش بریدگی بر کنار پارچه
فرهنگ لغت هوشیار
اذیت کننده برنج در افکننده: علم الله که چو چشم برین لقای مروح زدم از درد های مبرح بیاسودم و در کنج این وحشت خانه انده سرای برواء کریم تو مستانس شدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرحه
تصویر مفرحه
مونث مفرح: (ادویه مفرحه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرد
تصویر مفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره