جدول جو
جدول جو

معنی مفرج - جستجوی لغت در جدول جو

مفرج
آنکه اندوه را از دل دور کند
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
فرهنگ فارسی عمید
مفرج
(مُ رَ)
کشته که کشندۀ او را ندانند. (مهذب الاسماء). کشته که در دشت، دور از ده یافته شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کشته که در بیابان دوراز آبادی یافته شود و قاتل او معلوم نباشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه اسلام آورده و با کسی موالات نکرده. و منه الحدیث: لایترک فی الاسلام مفرج، ای اذا جنی جنایه کان علی بیت المال لانه لا عاقله له. و نیز مفرح با حاء مهمله گفته اند. (منتهی الارب). آنکه اسلام آورده و با کسی موالات نکرده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسی که فرزند ندارد و گویند کسی که عشیره ندارد، کسی که مال ندارد (از اقرب الموارد) ، گذاشته و یک سو شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مفرج
(مُ رِ)
ماکیان با چوزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماکیان دارای جوجه. (از اقرب الموارد) ، تیرانداز نیکو که روزی ناگاه مهارت او متغیر گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مفرج
(مُ فَرْ رِ)
کسی که دور می کنداندوه را. (ناظم الاطباء). برندۀ اندوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گفتم اندر او با حکماءدینی... و با حکماء فلسفی و فضلاء منطقی به برهانهای عقلی و مقدمات منتج و مفرج. (جامع الحکمتین ص 18).
- مفرج الغم، از میان برندۀ اندوه. دورکننده غم: و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند و گروهی مفرج الغم. (نوروزنامه).
- مفرج غم، غمگسار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل قبل شود.
- مفرج گران فلک، کنایه از فرشتگان و ملائکه باشد. (برهان).
- ، ستاره ها و کواکب را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
مفرج
اندوه زدای آنکه یاآنچه که اندوه را از دل دور کند: (و سخن گفتم اندرو با حکماء دینی... و با حکماء فلسفی و فضلا منطقی ببرهانهای عقلی و مقدمات منتج و مفرج) (جامع الحکمتین. 18)
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
فرهنگ لغت هوشیار
مفرج
((مُ فَ رِّ))
آنکه یا آنچه که اندوه را از دل دور کند
تصویری از مفرج
تصویر مفرج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدرج
تصویر مدرج
جای رفت و آمد، معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
جایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود
خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، در طب قدیم داروی مقوی قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
تفرجگاه، جایی مانند باغ و مرغزار که شادی و نشاط بیاورد، جای تفرج، گردشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درجه دار مثلاً خط کش مدرّج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفرج
تصویر تفرج
سیر و گشت، کنایه از گشایش یافتن، از تنگی و دشواری بیرون آمدن، زایل شدن غم و اندوه، کنایه از گشادگی خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
درج شده، مندرج، در علوم ادبی موقوف المعانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرج
تصویر معرج
نردبان، پلکان، آنچه به وسیلۀ آن بالا بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرغ
تصویر مفرغ
ویژگی فلزی که در قالب ریخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده، جدایی اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
گردش کننده، شادی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ جَ)
اسب قشوکرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تفرج
تصویر تفرج
انس جستن، گشایش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرج
تصویر محرج
نا روا گردان نشایست کننده، دلهره ساز
فرهنگ لغت هوشیار
آلیاژی است از مس و روی که برنگهای مختلف سرخ و نارنجی که از لحاظ صنعت بهتر از مس خالص و قیمت آنهم ارزانتر است و زودتر از مس ذوب میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرق
تصویر مفرق
پراکنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفری
تصویر مفری
آنکه اصلاح کند چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
نردبان جامه گرانبها جامه راهراه آنچه بوسیله آن بالا روند، نردبان، پلکان، جمع معارج معاریج. جامه خط دار در پیچیدگی: در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرج
تصویر مدرج
به درجات کرده، صاحب درجه ها، پله پله شده، درجه بندی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
بیرون شدن، جای بیرون آمدن، محل خلاصی و رهایی، مقعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرع
تصویر مفرع
فرجستک شاخه شده ستاک
فرهنگ لغت هوشیار
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
آبامدار اختر نشان: جامه ای که بر آن آبام یا اختر نگاشته اند. نوعی از حله که بر آن صورت برج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفرج
تصویر تفرج
گردش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرج
تصویر مخرج
برونگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفرد
تصویر مفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفرح
تصویر مفرح
دلگشا، شادی بخش
فرهنگ واژه فارسی سره