بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
بسیار، زیاد، فراوان، برای مِثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مِثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
دم بریده. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، در دستور زبان، کلمه مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنبالۀ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است. - اسم فاعل مرخم، اسم فاعلی که علامت فاعلی یعنی ’نده’ از آخر آن افتاده باشد و این در موردی اتفاق میافتد که اسم فاعل با کلمه دیگری ترکیب شود و اسم فاعل مرکب سازد، مانند بادیه پیما و راهرو و دلنشین و دلگداز و پاکباز که به ترتیب صورت مرخم این ترکیبات است: بادیه پیماینده، راهرونده، دلنشیننده، دلگدازنده، پاکبازنده. - اسم مفعول مرخم،اسم مفعول معمولاً مرکبی است که یک حرف ’ه’ یا دو حرف ’ده’ یا سه حرف ’یده’ از آخر آن افتاده باشد، مانند سایه پرورد، خانه سوز، ورشکست که به ترتیب صورت مرخم این کلماتند: سایه پرورده، خانه سوزیده، ورشکسته. - مصدر مرخم، کلمه ای را گویند که ’ن’ علامت مصدر از آخر آن افتاده باشد و معنی مصدر را افاده کند، مانند: دررفت (راه دررفت) ، آمد و شد (راه آمد و شد) ، خورد (بیش از این نتوان خورد) ، که صورت مرخم این مصادر است: دررفتن، آمدن و شدن و خوردن. - منادای مرخم، در عربی کلمه منادی را که حرف آخر آن انداخته شده باشد بجهت تخفیف منادای مرخم گویند. (از غیاث اللغات). مانند: یا ’حار حمدان’ که صورت مرخم یا حارث حمدان است. ، نرم گردانیده شده. (غیاث اللغات). نرم شده. نازک و رقیق و لین شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، جائی که با رخام یعنی سنگ مرمر فرش کرده باشند. با مرمر فرش کرده: و بیشتر سراها و خانه های مردم مرخم است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 48)
دم بریده. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، در دستور زبان، کلمه مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنبالۀ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است. - اسم فاعل مرخم، اسم فاعلی که علامت فاعلی یعنی ’نده’ از آخر آن افتاده باشد و این در موردی اتفاق میافتد که اسم فاعل با کلمه دیگری ترکیب شود و اسم فاعل مرکب سازد، مانند بادیه پیما و راهرو و دلنشین و دلگداز و پاکباز که به ترتیب صورت مرخم این ترکیبات است: بادیه پیماینده، راهرونده، دلنشیننده، دلگدازنده، پاکبازنده. - اسم مفعول مرخم،اسم مفعول معمولاً مرکبی است که یک حرف ’ه’ یا دو حرف ’ده’ یا سه حرف ’یده’ از آخر آن افتاده باشد، مانند سایه پرورد، خانه سوز، ورشکست که به ترتیب صورت مرخم این کلماتند: سایه پرورده، خانه سوزیده، ورشکسته. - مصدر مرخم، کلمه ای را گویند که ’ن’ علامت مصدر از آخر آن افتاده باشد و معنی مصدر را افاده کند، مانند: دررفت (راه دررفت) ، آمد و شد (راه آمد و شد) ، خورد (بیش از این نتوان خورد) ، که صورت مرخم این مصادر است: دررفتن، آمدن و شدن و خوردن. - منادای مرخم، در عربی کلمه منادی را که حرف آخر آن انداخته شده باشد بجهت تخفیف منادای مرخم گویند. (از غیاث اللغات). مانند: یا ’حار حمدان’ که صورت مرخم یا حارث حمدان است. ، نرم گردانیده شده. (غیاث اللغات). نرم شده. نازک و رقیق و لین شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، جائی که با رخام یعنی سنگ مرمر فرش کرده باشند. با مرمر فرش کرده: و بیشتر سراها و خانه های مردم مرخم است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 48)
درمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم. وامانده در حجت. درمانده شده در سخن. خاموش گردانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر زبان آوری و فصاحت نماید، بسیارگوی نام کنند وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 175). - مفحم شدن، درماندن از سخن. واماندن در حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه مناظره با کوه اگر سخن رانی زاعتراض تو مفحم شود معید صدا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 207). - مفحم کردن، مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه نتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). آنکه بر شعرگویی قادرنباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
درمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرومانده در سخن. (از اقرب الموارد). فرومانده از قوت حجت خصم. وامانده در حجت. درمانده شده در سخن. خاموش گردانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر زبان آوری و فصاحت نماید، بسیارگوی نام کنند وگر به مأمن خاموشی گریزد مفحم خوانند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 175). - مفحم شدن، درماندن از سخن. واماندن در حجت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه مناظره با کوه اگر سخن رانی زاعتراض تو مفحم شود معید صدا. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 207). - مفحم کردن، مالیدن به حجت. مالاندن کسی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آنکه نتواند شعر گفت. (مهذب الاسماء). آنکه بر شعرگویی قادرنباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نرم کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، سخن گوی خوش نما. (ناظم الاطباء) ، سنگ تراش. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی آخر مرخّم شود
نرم کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، سخن گوی خوش نما. (ناظم الاطباء) ، سنگ تراش. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی آخر مُرَخِّم شود
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که بر آتش زنی گوگرد بفخم. منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران). گه مناظره با کوه اگر سخن رانی ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا. کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران). ، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم. منجیک. لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ . و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند: بدان ماند بنفشه بر لب جوی که در آتش زنی گوگرد پفخم. منجیک. لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ ِ. و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود
سخت کوفت و زد و کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء) ، مهتر بزرگ کلان جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
سخت کوفت و زد و کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آن که به سختی صدمه وارد می کند و می زند. (ناظم الاطباء) ، مهتر بزرگ کلان جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)
زبان بسته، دهان دوخته، خاموش گردانیده، کسی که زبانش را بسته باشند درمانده درسخن (در حجت آوردن و مجادله) : (و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیار گوی نام کننده و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند) (کلیله. مصحح مینوی. 175)