جدول جو
جدول جو

معنی مفتصل - جستجوی لغت در جدول جو

مفتصل
(مُ تَ صِ)
کسی که نهال خرما از جایش به جای دیگری برد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افتصال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفتول
تصویر مفتول
رشتۀ باریک فلزی که مانند نخ تابیده است، تابیده شده، تاب داده شده، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفاصل
تصویر مفاصل
مفصل ها، محل های اتصال دو یا چند استخوان در بدن، بند ها، جمع واژۀ مفصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصل
تصویر متصل
پیوسته، ق به هم پیوسته، پی در پی، در تصوف کسی که به وصل رسیده، واصل، خویشاوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
محل اتصال دو یا چند استخوان در بدن، بند مثلاً مفصل آرنج، مفصل مچ، مفصل زانو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
مقابل مجمل، با شرح و بسط، صورت تفصیلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتعل
تصویر مفتعل
فریب کار، نیرنگ باز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عِ)
شارلاتان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شیاد. مزور. حقه باز. فریبکار. اهل خدعه و تزویر: بر هر مردمی واجب است که... اندکی از علم بجشکی بیاموزد تا تن را بر درستی نگاه دارد تا مفتعلان بجشکان تن او را هلاک نکنند. (هدایه المتعلمین ربیع بن احمد الاخوینی بخاری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق مفتعل چه خوری.
خاقانی.
و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
رگ زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که رگ می زند و فصد می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
غلاف نره برگردانندۀ کودک. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه غلاف نره را به روی حشفه برمی گرداند. (ناظم الاطباء) ، به قهر گیرنده همه حق خود را از کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
کار سترگ و دشوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : جاء فلان بالمفتعل، فلان با کار عظیم آمد، تزویرشده. گویند: هذا کتاب مفتعل، این خط یا نامۀ برساخته و مصنوع است، شعری که در آن ابداع و ابتکار به کار رفته و گوینده چیزی غریب و نوآورده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
پیکان بیرون افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
گشن اصیل گزیننده جهت گشنی شتران. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ مفصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مفصل به معنی بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان. (آنندراج). پیوندگاههای اندام. (غیاث) (ناظم الاطباء). بندها. پیوندها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بچر، کت عنبرین بادا چراگاه
بچم، کت آهنین بادا مفاصل.
منوچهری.
بند ندیده ست بسته چون نه پدید است
بند همی بیند از عروق و مفاصل.
ناصرخسرو.
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل.
سنائی.
تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 23).
فلک را سلاسل ز هم برگسست
زمین را مفاصل به هم درشکست.
نظامی.
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم.
سعدی.
گر تیغ زند به دست سیمین
تا خون چکد از مفاصل من
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم.
سعدی.
مفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطل.
سعدی.
و رجوع به مفصل شود.
- باد مفاصل، در تداول، روماتیسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- داءالمفاصل، درد مفاصل. وجع مفاصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- درد مفاصل، درد بندگاه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دردی که بر یکی از مفاصل مثلاً زانو، آرنج، مچ پا وجز آن عارض شود: شراب سپید و تنک خداوند معده سودایی را... درد مفاصل آرد. (نوروزنامه).
- وجع مفاصل، رجوع به دو ترکیب قبل شود.
، سنگریزه های سخت فراهم آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریگستان سنگریزه ناک میان دو کوه که آبش صاف و سرد می باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریگستان میان دو ریگ تودۀ دراز که آب آن صاف و سرد باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نو پدید، بی پیشینه کار نو، ریو ناک: در نوشته (ریو تزویر) نو گر، ریو کار: در نوشته بعمل آمده ایجاد شده، تزویر شده (خط)، کار بی سابقه، کار بزرگ، شعر مبتکر بعمل آورنده ابداع کننده، تزویر کننده (خط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتل
تصویر مفتل
دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان مشروح، تفصیل کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصل
تصویر متصل
توصیف شده و پیوسته شونده بی جدا شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مفصل، بمعنی بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان، پیوندها، بندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
تابیده شده، پیچیده، هر چیز تافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
((مَ))
تاب داده شده، تابیده، رشته سیم باریک فلزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتعل
تصویر مفتعل
((مُ تَ عَ))
کار بزرگ، کار بی سابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتعل
تصویر مفتعل
((مُ تَ عِ))
به عمل آورنده، ابداع کننده، تزویر کننده (خط)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفاصل
تصویر مفاصل
((مَ ص))
جمع مفصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصل
تصویر متصل
((مُ تَّ ص))
پیوسته، نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
((مُ فَ صَّ))
از هم جدا شده، با شرح و بسط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
((مَ صَ))
بند، محل اتصال دو استخوان، جمع مفاصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متصل
تصویر متصل
پیوسته، چسبیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفصل
تصویر مفصل
گسترده، بند، بندگاه، پر دامنه، بلند
فرهنگ واژه فارسی سره
مفصل ها، بندها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیچان، تاب داده، تابیده، تافته، سیم، میله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از متصل
تصویر متصل
Adjoining, Connected
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از متصل
تصویر متصل
adjacente, conectado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از متصل
تصویر متصل
angrenzend, verbunden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از متصل
تصویر متصل
przyległy, połączony
دیکشنری فارسی به لهستانی