جدول جو
جدول جو

معنی مفاقر - جستجوی لغت در جدول جو

مفاقر(مَ قِ)
جمع واژۀ فقر، احتیاج. (آنندراج). مفرد ندارد و گویند جمع فقر است بر غیر قیاس، مانند حسن و محاسن. (از اقرب الموارد). فقر و پریشانی و تنگدستی. (ناظم الاطباء) : سداﷲ مفاقره، بند گرداند خدا راه احتیاج او را و توانگر گرداند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفاخر
تصویر مفاخر
مفخره ها، چیزهایی که مایه های فخر و نازیدن باشد، چیزهایی که به آن فخر کنند، جمع واژۀ مفخره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتقر
تصویر مفتقر
محتاج، نیازمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفارق
تصویر مفارق
مفرق ها، جاهایی که راه منشعب گردد و راه دیگر از آن جدا شود، خطوطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا شود، جمع واژۀ مفرق
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَقْ قَ)
سیف مفقر، شمشیر که بر پشت آن خراشهای پست و هموار باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شمشیر درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رجل مفقر، مرد بسنده در هر کاری که فرمایی ورا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
درویش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به افقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
توانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوی. (اقرب الموارد) ، اسب کرۀ نزدیک به سواری رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، انه لمفقر لهذا الامر، او ضابط و بجای آرندۀ آن است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
طالیفسر است. (فهرست مخزن الادویه). دار کیسه. طالسفر. لسان العصافیر. و گویند برگ زیتون هند است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طالیسفر و لکلرک ج 2 ص 395 شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام روزی از روزهای عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ منقر و منقر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ منقر. (اقرب الموارد). رجوع به منقر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
آن که مجادله می کند با دیگری. (ناظم الاطباء) ، ملازم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ موقر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به موقر شود، جمع واژۀ موقره. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به موقره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
محتاج. (غیاث) (آنندراج). نیازمندشده. درویش گشته. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نیازمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر. (گلستان).
نه چنان مفتقرم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم.
سعدی.
و رجوع به افتقار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ مفقله. (اقرب الموارد). رجوع به مفقله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
گوشت سینۀ مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ مفجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مفجره، یعنی موضع آب زهیدن. (آنندراج) : این بساط اخضر که مرصع است به جواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 7). و رجوع به مفجره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ مفخره. (اقرب الموارد). جمع واژۀ مفخره و مفخر. (ناظم الاطباء). مآثر. مکارم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب.
مسعودسعد.
سیرت پادشاهان این دولت طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده. (کلیله و دمنه). و آن دریای زاخر مفاخر را... از مخاطرۀ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 33). و قلاید مفاخر و عقود مآثر به ثنا و وسایط دعا می طرازد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 165). از مفاخر ابونصر میکالی دو پسر بودند که هر یک کوکبی بود در سماءسیادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 279). به مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متخلق شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 280). از انوار مآثر و مفاخر او بهرۀ تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 435). علی الحقیقه مفاخر و مآثر آن پادشاه ولی سیرت فریشته صفت بیش از آن است که عشر عشیر آن در صدر کتابی... شرح توان داد. (المعجم چ دانشگاه ص 20). جمعی از یاران... اشارتی راندند که برای تخلید مآثر گزیده و تأیید مفاخر پسندیدۀ پادشاه وقت... تاریخی می باید راند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 3).
بر ارتکاب مآثر جبلتش مجبول
بر اکتساب مفاخر طبیعتش مفطور.
جامی
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
فخرکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مفرق یا مفرق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مفرق شود، مأخوذ از تازی، فرق سر و محل جدا کردگی مویهای سر از هم. (ناظم الاطباء) : صبح مشیب از مشارق مفارق بردمیده... (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 6). چندانکه مفارق آفاق را به سواد شب خضاب کردند در حجاب ظلمت متواری و متنکر در درون شهر رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 126)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
جداشونده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفارقه شود.
- عرض مفارق، (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطقیان، عرض غیرلازم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به عرض شود.
، (اصطلاح حکمت و کلام) نزد حکما و متکلمان، ممکنی که متحیز و حال ّ در متحیز نباشد و آن را مجرد نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). موجود غیرمادی و از آن جهت مفارق گویند که جدای از ماده و مافوق اجسام و جسمانیات است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). جوهری جز هیولی و صورت و جسم. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). و رجوع به مفارقات و کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
علی الجمع، ریگ روان در زمین نرم پست یا ریگ سخت رویانندۀ عرفج. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
بهانۀ فقر و درویشی آوردن، یکدیگر تفاخر کردن در فقر خویش، زبون و پست نمودن خویشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفتقر
تصویر مفتقر
نیاز مند مستمند نیاز دارنده، نیازمند محتاج مستمند: (این همه دلایل به تایید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند) (چهارمقاله. 107)، جمع مفتقرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاخر
تصویر مفاخر
جمع مفخره، ماثر، مکارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفارق
تصویر مفارق
فرق سر و محل جدا کردگی مویهای سر از هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاخر
تصویر مفاخر
((مَ خِ))
آنچه باعث فخر است. جمع مفخره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتقر
تصویر مفتقر
((مُ تَ ق))
نیاز دارنده، نیازمند، محتاج، مستمند، جمع مفتقرین
فرهنگ فارسی معین
تهی دست، فقیر، مستمند، محتاج، نیازمند، معسر، مفلس، مفلوک، نیازمند
متضاد: غنی، متنعم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مفخره ها، مایه های افتخار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتراف
فرهنگ گویش مازندرانی