خانه آتش پرستان را گفته اند. (برهان). مکان آتش پرستان. (آنندراج). آتشکده. (ناظم الاطباء) : در مغکده گر دفتر مدح توبخواند بیزار شود هیربد از زند و ز پازند. امیرمعزی (از آنندراج). مغکده دید که من ردشدۀ کعبه شدم کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا. خاقانی. ، میخانه و شرابخانه را گویند. (برهان). میکده. (ناظم الاطباء) ، در بیت زیر ظاهراً کنایه از دنیاست: اندر این مغکده چو ابله و مست پای بازی گرفته ای بر دست. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 362). و رجوع به معنی دوم مغ سرا شود
خانه آتش پرستان را گفته اند. (برهان). مکان آتش پرستان. (آنندراج). آتشکده. (ناظم الاطباء) : در مغکده گر دفتر مدح توبخواند بیزار شود هیربد از زند و ز پازند. امیرمعزی (از آنندراج). مغکده دید که من ردشدۀ کعبه شدم کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا. خاقانی. ، میخانه و شرابخانه را گویند. (برهان). میکده. (ناظم الاطباء) ، در بیت زیر ظاهراً کنایه از دنیاست: اندر این مغکده چو ابله و مست پای بازی گرفته ای بر دست. سنائی (حدیقه الحقیقه ص 362). و رجوع به معنی دوم مغ سرا شود
جایی که در آن غم و غصه بسیار باشد، خانه ای که اهل آن غمگین باشند، غم خانه، غم سرا، ماتمکده، کنایه از دنیا، برای مثال شاد از چه ام از آنکه در این غمکده یکی ست / درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم (حسن غزنوی - لغتنامه - غمکده)
جایی که در آن غم و غصه بسیار باشد، خانه ای که اهل آن غمگین باشند، غم خانه، غم سرا، ماتمکده، کنایه از دنیا، برای مِثال شاد از چه ام از آنکه در این غمکده یکی ست / درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم (حسن غزنوی - لغتنامه - غمکده)
جایگاه غم و اندوه. غمخانه. غم سرا. ماتمکده. بیت الحزن. خانه دلگیر: ناف تو بر غم زدند غم خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او. خاقانی. خاکش به آب سیل سرشت از پی شگون روزی که دهر غمکده ام را بنا گذاشت. ابوطالب کلیم (از آنندراج). ، کنایه از دنیا: شاد از چه ام از آنکه درین غمکده یکیست درمان و درد و نیک و بد و سور وشیونم. سیدحسن غزنوی. خاقانی ازین کوچۀ بیداد برو تسلیم کن این غمکده را شاد برو جایی ز فلک یافته ای بند تو اوست جا را به فلک بازده آزاد برو. خاقانی. ، (اصطلاح تصوف) مقام مستوری را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1558)
جایگاه غم و اندوه. غمخانه. غم سرا. ماتمکده. بیت الحزن. خانه دلگیر: ناف تو بر غم زدند غم خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او. خاقانی. خاکش به آب سیل سرشت از پی شگون روزی که دهر غمکده ام را بنا گذاشت. ابوطالب کلیم (از آنندراج). ، کنایه از دنیا: شاد از چه ام از آنکه درین غمکده یکیست درمان و درد و نیک و بد و سور وشیونم. سیدحسن غزنوی. خاقانی ازین کوچۀ بیداد برو تسلیم کن این غمکده را شاد برو جایی ز فلک یافته ای بند تو اوست جا را به فلک بازده آزاد برو. خاقانی. ، (اصطلاح تصوف) مقام مستوری را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1558)
مؤنث ماکد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رکیه ماکده، چاه که آبش بر یک قرار باشد و کم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
مؤنث ماکد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب). ناقۀ بسیارشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رکیه ماکده، چاه که آبش بر یک قرار باشد و کم نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
دمل بود که بر تن مردم برآید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بعضی گفته اند گره و گنده ودنبلی باشد که بسیار درد کند. (برهان) : بردار درشتی ز دل خصم به نرمی بر دوستی اندر نبد ای دوست مغنده. اسدی (از لغت فرس چ اقبال ص 433). ، گرهی باشد که در زیر پوست باشد و درد نکند چون بجنبانند حرکت کند و آن را به تازی غدود خوانند. (جهانگیری). چیزی باشد بر اندام مردم و در گوشت بود چون دملی سخت. (صحاح الفرس). گرهی و گنده ای را گویند که بر اندام مردم از گوشت مانند گردکان برمی آید. و بعضی گره و گنده های کوچک را گفته اند که در میان گوشت و گاهی در زیر پوست مانند اشپل ماهی می باشدو به عربی غده می گویند. و بعضی هر گره و گنده ای را گویند که در بدن آدمی به هم رسد خواه کوچک و خواه بزرگ، خواه درد کند و خواه درد نکند. (برهان). غده و هر گره گنده ای که بر اندام مردم برمی آید و گرهی که درمیان گوشت و گاه در زیر پوست مانند اشپل می باشد و هر گرهی که در بدن آدمی به هم رسد خواه بزرگ باشد و یا کوچک و با درد و یا بی درد. (ناظم الاطباء) : بجره، مغندۀ شکم و روی و گردن. (منتهی الارب) ، هر گره درددار و برآمدگی سختی که از شکستگی استخوان پدید آید، بازار اسب فروشی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغند شود
دمل بود که بر تن مردم برآید. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 434). چیزی بود که در گوشت تن پدید آید چند فندگی و بزرگتر و در میان پوست و گوشت بماند و باشد که ریم گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بعضی گفته اند گره و گنده ودنبلی باشد که بسیار درد کند. (برهان) : بردار درشتی ز دل خصم به نرمی بر دوستی اندر نبد ای دوست مغنده. اسدی (از لغت فرس چ اقبال ص 433). ، گرهی باشد که در زیر پوست باشد و درد نکند چون بجنبانند حرکت کند و آن را به تازی غدود خوانند. (جهانگیری). چیزی باشد بر اندام مردم و در گوشت بود چون دملی سخت. (صحاح الفرس). گرهی و گنده ای را گویند که بر اندام مردم از گوشت مانند گردکان برمی آید. و بعضی گره و گنده های کوچک را گفته اند که در میان گوشت و گاهی در زیر پوست مانند اشپل ماهی می باشدو به عربی غده می گویند. و بعضی هر گره و گنده ای را گویند که در بدن آدمی به هم رسد خواه کوچک و خواه بزرگ، خواه درد کند و خواه درد نکند. (برهان). غده و هر گره گنده ای که بر اندام مردم برمی آید و گرهی که درمیان گوشت و گاه در زیر پوست مانند اشپل می باشد و هر گرهی که در بدن آدمی به هم رسد خواه بزرگ باشد و یا کوچک و با درد و یا بی درد. (ناظم الاطباء) : بجره، مغندۀ شکم و روی و گردن. (منتهی الارب) ، هر گره درددار و برآمدگی سختی که از شکستگی استخوان پدید آید، بازار اسب فروشی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغند شود
شرابخانه و میخانه. (ناظم الاطباء). خرابات. خانه خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب فروشند. (یادداشت مؤلف) : من به بانگ مؤذنان کز میکده بانگ مرغ زندخوان آمد برون. خاقانی. هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی. ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم. خاقانی. گر مرید صورتی در صومعه زناربند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی. حافظ. بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده هاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی. حافظ. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. ، (اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
شرابخانه و میخانه. (ناظم الاطباء). خرابات. خانه خمار. آنجا که در آن می خورند. ماخور. حانه. خانه. حانوت. جایی که در آن شراب فروشند. (یادداشت مؤلف) : من به بانگ مؤذنان کز میکده بانگ مرغ زندخوان آمد برون. خاقانی. هم میکده را خدایگانیم هم دردپرست را ندیمیم. خاقانی. ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله ای که از پی غولان رمیده ایم. خاقانی. گر مرید صورتی در صومعه زناربند ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش. سعدی. چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی. حافظ. بیا که خرقۀ من گرچه وقف میکده هاست ز مال وقف نبینی به نام من درمی. حافظ. سر ز حسرت ز در میکده ها برکردم چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود. حافظ. ، (اصطلاح عرفانی) قدم مناجات را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)