جدول جو
جدول جو

معنی مغن - جستجوی لغت در جدول جو

مغن
(مُ غِن ن)
رودبار بسیارعلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغن
(مَ)
یکی از مواد شیمیایی (بی اکسید منگنز) که در ساختن لعاب قهوه ای به کار می رود. مغن در کوههای اطراف تهران و نایین وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مغن
یونانی تازی گشته مینک سنگ شیشه گران یکی از مواد شیمیایی که در ساختن لعاب قهوه یی بکار رود. مغن در کوههای اطراف تهران و نایین وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
مغن
سنگ دل، بی رحم، مانند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغناطیس زمین
تصویر مغناطیس زمین
در علم فیزیک کرۀ زمین یک میدان مغناطیسی دارد که در مرکز زمین واقع شده و یکی از دو سر آن تقریباً در قطب شمال و سر دیگر در قطب جنوب است و یک عقربۀ مغناطیسی موازی امتداد شمال و جنوب کرۀ زمین قرار میگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغناطیس انسانی
تصویر مغناطیس انسانی
نیرویی که به وسیلۀ آن فرد می تواند دیگران را مطیع خود کرده و به خواب مغناطیسی فرو ببرد، مانیتیسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغنی
تصویر مغنی
آوازه خوان، مطرب، سرود گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغند
تصویر مغند
دمل، غده، عقده، گره، هر چیز گرد مانند گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغنیه
تصویر مغنیه
زن مغنّی، آوازه خوان، مطرب، سرود گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغنی
تصویر مغنی
بی نیاز کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نُ)
طبیب مشهوری است از اهل حمص شاگرد بقراط و او اقدم از جالینوس است. وی را تصانیفی است و ازآن جمله است: کتاب البول. (از تاریخ الحکماء قفطی ص 322). و رجوع به فهرست ابن الندیم ص 407 و ترجمه فارسی آن ص 522 و تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 371 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نا / مُ نا)
کفایت. بسندگی. گویند: اغنی عنه مغنی فلان و مغناته، ای ناب عنه و اجزا مجزاته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نایب کافی و بسندگی. و گویند: اغنی عنه مغنی فلان، یعنی نایب کافی اوشد فلان و بی نیاز کرد او را از آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ)
گلوله. (از جهانگیری). غلوله. (فرهنگ رشیدی). به معنی گلوله باشد مطلقاً. (برهان). به معنی گلوله باشد یعنی هرچیز گرد و مدور، گرهی را گویند که در میان گوشت می باشد و آن را غدد می گویند. (برهان). چیزی را گویند که در میان گوشت به هم رسد و درد نکند و به عربی غدد گویند و مغنده نیز به همین معنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به مغنده شود، هر چیز ممزوج و درهم آمیخته. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (برهان) ، بازار اسب فروشی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مغنده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
غنیمت. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). مال که از حرب کفار بی دسترنج حاصل شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غنیمت. غنم. ج، مغانم. (اقرب الموارد).
- المغنم البارد، غنیمت طیب. (از اقرب الموارد).
، حصول چیزی بی دسترنج. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که بی دسترنج به دست آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نا)
آنجا که فرودآیند. (مهذب الاسماء). جای و منزل که بدان اهل آن بی نیاز و غنی گردیدند، سپس از آن کوچ کردند، یا عام است. جای بااهل و باشندگان. ج، مغانی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). منزلی که در آن اقامت کنند و سپس کوچ نمایند. و یا عام است و گویند: خربت مبانیهم و خلت مغانیهم. ج، مغانی. (از اقرب الموارد) ، چاره و گویند: ماله عنه مغنی، ای بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سزاواری. شایستگی. (از ناظم الاطباء). و گویند: مکان کذا مغنی من فلان، یعنی این مکان سزاوار و شایستۀ فلان است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بی نیازکننده. (مهذب الاسماء). بی نیازگرداننده. (غیاث) (آنندراج). بی نیازکننده و کفایت کننده. (ناظم الاطباء) : و لابد نور تابع سراج تواند بود، تعین این معنی از تطویل عبارت مغنی آمد و السلام. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 121). و گروهی آن را خود غنیه خوانده که مغنی شیوه ای است از طلب غوانی افکار دبیرانه. (مرزبان نامه).
که تو پاکی از خطر وز نیستی
نیستان را موجد و مغنیستی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 75).
- غیرمغنی، نیازمند و غیرمکفی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغنیسی
تصویر مغنیسی
مغنیسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغنیات
تصویر مغنیات
جمع مغنیه، چر گران زن خنیا گران زن
فرهنگ لغت هوشیار
چر نامه منظومه مثنوی که شاعر در آن مکر را به} مغنی {و خطاب کند و او را بخواندن آواز و سرود و نواختن آلات موسیقی دعوت نماید (قس. ساقی نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مغن بی اکسید طبیعی منگنز را گویند که سیاه رنگ است و در طبیعت مخلوط با سایر کانیها بسیار فراوان است. در صورتیکه متبلور باشد آن را پیروسوزیت گویند و بلورهایش بشکل منشورهایخاکستری تیره است. و بر اثر حرارت بسهولت اکسیژن را آزاد میکند از این جهت از اکسید کننده های بسیار خوب است و در صنعت درشیشه گری و بلور سازی از آن بعنوان صابون شیشه گری استفاده میکنند از این رو که ذرات کربن را که درشیشه مذاب موجود و موجب سیاه شدن رنگ شیشه است بااکسیژنی که آزاد میکند ترکیب مینماید و سبب روشنی و سفیدی رنگ شیشه میشود مغنیسی مغنسیا سنگ شیشه گران صابون شیشه سنگ سیاه شیشه گران رنگ سیاه مغل مغنیسیا
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله (مطلقا)، گرهی که در میان گوشت باشد غده، دمل، هر چیز ممزوج درهم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
اکسید طبیعی مغناطیسی آهن را گویند که خاصیت جذب براده های آهن را دارد . رنگش سیاه و وزن مخصوصش بین 9، 4 تا 2، 5 و سختیش بین 5، 5 تا 5، 6 است} جانب تحفظ وتیقظ رابی رعایت گرداند هرآینه تیرآفت را جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را بمغناطیس جهل سوی خود کشیده) (کلیله. مصحح مینوی. 283) توضیح در صنعت انواع مختلف مغناطیس میسازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغناطیس
تصویر مغناطیس
آن سنگ که آهن بخود جذب کند، سنگ آهن ربای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغناسیا
تصویر مغناسیا
مغنیسیا
فرهنگ لغت هوشیار
بی اکسید طبیعی منگنز را گویند که سیاه رنگ است و در طبیعت مخلوط با سایر کانیها بسیار فراوان است. در صورتیکه متبلور باشد آن را پیروسوزیت گویند و بلورهایش بشکل منشورهایخاکستری تیره است. و بر اثر حرارت بسهولت اکسیژن را آزاد میکند از این جهت از اکسید کننده های بسیار خوب است و در صنعت درشیشه گری و بلور سازی از آن بعنوان صابون شیشه گری استفاده میکنند از این رو که ذرات کربن را که درشیشه مذاب موجود و موجب سیاه شدن رنگ شیشه است بااکسیژنی که آزاد میکند ترکیب مینماید و سبب روشنی و سفیدی رنگ شیشه میشود مغنیسی مغنسیا سنگ شیشه گران صابون شیشه سنگ سیاه شیشه گران رنگ سیاه مغل مغنیسیا
فرهنگ لغت هوشیار
مغنیسا، منیزی کلسینه را گویند که از تکلیس طباشیر فرنگی یعنی کربنات منیزیم حاصل شود، طباشیر فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
مغنیه در فارسی مونث مغنی بنگرید به مغنی مونث مغنی زن خواننده و سرود گوینده، جمع . مغنیات مغانی
فرهنگ لغت هوشیار
در گویش شوشتری و مغنا در گویش دری زرتشتیان یزد: پارسی است و بر گرفته از مکنا واژه اوستای مقنعه و مقنع در تازی از این واژه گرفته شده دستار زنان
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله (مطلقا)، گرهی که در میان گوشت باشد غده، دمل، هر چیز ممزوج درهم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغنی
تصویر مغنی
سرود گوی، مطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغنا سیا
تصویر مغنا سیا
بنگرید به مغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغنی
تصویر مغنی
((مُ غَ نّ))
آوازه خوان، سرودگوی، مطرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغنی
تصویر مغنی
((مُ))
بی نیاز، بی نیازکننده
فرهنگ فارسی معین
آوازخوان، خنیاگر، خواننده، سرودخوان، سرودگو، نغمه خوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد