مغموص علیه، آنکه مطعون باشد به دین و ملت. (منتهی الارب). کسی که در دین و ملت بر وی طعن زنند. (ناظم الاطباء) : رجل مغموص علیه، آنکه در دین و حسب مطعون باشد. (از اقرب الموارد)
مغموص علیه، آنکه مطعون باشد به دین و ملت. (منتهی الارب). کسی که در دین و ملت بر وی طعن زنند. (ناظم الاطباء) : رجل مغموص علیه، آنکه در دین و حسب مطعون باشد. (از اقرب الموارد)
سیف مغمود، شمشیر در نیام کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 ص 436). ، مجازاً پوشیده. (فرهنگ نوادر لغات، کلیات شمس چ فروزانفر) : به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین به پیش چشم دگرکس مستر و مغمود. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
سیف مغمود، شمشیر در نیام کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : شمس تبریزی برآر از چاه مغرب مشرقی همچو صبحی کو برآرد خنجر مغمود را. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 ص 436). ، مجازاً پوشیده. (فرهنگ نوادر لغات، کلیات شمس چ فروزانفر) : به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین به پیش چشم دگرکس مستر و مغمود. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
پوشیده در آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - مغمور چیزی شدن (گشتن) ، محاط در آن شدن. مشمول آن شدن. فروگرفته شدن با آن: خاص و عام و لشکر و رعیت مغمور انعام و مشمول اکرام او گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 27). هیچکس از کبار امرای خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 257). و تمامت بلاد ترکستان و ماوراءالنهر مغمور احسان او شدند. (جهانگشای جوینی). - مغمور در شهوت، فرورفته در آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مغمور شدن، غریق شدن. غرق شدن. غرقه شدن. مجازاً، شکست یافتن: فوزنایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعود. - مغمورکردن، اشباع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، گمنام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیقدر. (منتهی الارب) (آنندراج). بیقدر و بی لیاقت. (ناظم الاطباء) ، مجهول و گویند: فلان مغمورالنسب، مقهور، جای باران رسیده. (از اقرب الموارد) ، مغمور ارض، مقابل معمور آن. (از دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پوشیده در آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - مغمور چیزی شدن (گشتن) ، محاط در آن شدن. مشمول آن شدن. فروگرفته شدن با آن: خاص و عام و لشکر و رعیت مغمور انعام و مشمول اکرام او گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 27). هیچکس از کبار امرای خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 257). و تمامت بلاد ترکستان و ماوراءالنهر مغمور احسان او شدند. (جهانگشای جوینی). - مغمور در شهوت، فرورفته در آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مغمور شدن، غریق شدن. غرق شدن. غرقه شدن. مجازاً، شکست یافتن: فوزنایافته شدم مانده نجح نایافته شدم مغمور. مسعود. - مغمورکردن، اشباع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، گمنام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیقدر. (منتهی الارب) (آنندراج). بیقدر و بی لیاقت. (ناظم الاطباء) ، مجهول و گویند: فلان مغمورالنسب، مقهور، جای باران رسیده. (از اقرب الموارد) ، مغمور ارض، مقابل معمور آن. (از دمشقی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
غورۀ به رسیدگی و بستگی نزدیک رسیده. (منتهی الارب). غورۀ خرمای به رسیدگی نزدیک شده. (ناظم الاطباء). غورۀ خرما که پوشیده شود تا برسد و پخته گردد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، بعیر مغموق، شتر غمقه زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). شتری که گرفتار بیماری غمقه باشد، یعنی بیماری که در پشت عارض شود. (ناظم الاطباء)
غورۀ به رسیدگی و بستگی نزدیک رسیده. (منتهی الارب). غورۀ خرمای به رسیدگی نزدیک شده. (ناظم الاطباء). غورۀ خرما که پوشیده شود تا برسد و پخته گردد. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، بعیر مغموق، شتر غمقه زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). شتری که گرفتار بیماری غمقه باشد، یعنی بیماری که در پشت عارض شود. (ناظم الاطباء)
غمگین. (مهذب الاسماء). اندوهگین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مهموم. اندوهگین. غمناک. (از ناظم الاطباء). محزون. حزین. غمین. غم زده. غم دیده. اندوهناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و خدای را بخواند و او مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیر ابوالفتوح ص 382). چون خبرقدوم ربیع به ربع مسکون و رباع عالم رسید سبزه چون دل مغمومان از جای برخاست. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 109) ، زکام زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هلال مغموم، هلال در ابر فرورفته یا هلال که ابر تنک گرداگردش هاله زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلالی که ابری رقیق جلو آن را گرفته و آن را پوشانده باشد چنانکه دیده نشود. (از اقرب الموارد)
غمگین. (مهذب الاسماء). اندوهگین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مهموم. اندوهگین. غمناک. (از ناظم الاطباء). محزون. حزین. غمین. غم زده. غم دیده. اندوهناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و خدای را بخواند و او مکظوم و مغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیر ابوالفتوح ص 382). چون خبرقدوم ربیع به ربع مسکون و رباع عالم رسید سبزه چون دل مغمومان از جای برخاست. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 109) ، زکام زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هلال مغموم، هلال در ابر فرورفته یا هلال که ابر تنک گرداگردش هاله زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلالی که ابری رقیق جلو آن را گرفته و آن را پوشانده باشد چنانکه دیده نشود. (از اقرب الموارد)