جدول جو
جدول جو

معنی مغمج - جستجوی لغت در جدول جو

مغمج(مُ غَمْ مَ)
آب که شیرین نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغمز
تصویر مغمز
اشاره کننده با چشم و ابرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
مشت و مال دهنده، دلاک
سخن چین
اشاره کننده با چشم و ابرو، مغمز
فرهنگ فارسی عمید
(مِ لَ)
اسب هموار و یکسان رونده، خر سخت راننده مادۀ خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
به سختی و ازدحام اندازنده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول. احمق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
کارها ناآزموده. (مهذب الاسماء) (دهار). ناآزموده. (زمخشری). ناآزموده کار و بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ثوب مغمر، جامۀ رنگ کرده به زعفران، هو مغمر العیش، او کسی است که نمی رسد به عیش مگر اندکی از آن را و گفته شده است غافل از تمام عیش. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
شمشیر در نیام گذاشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
پوشیده کرده شده. (غیاث) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح ادبی) نزد شعرا آن است که شاعر ارکان شعر چندان که تواند بنهد که هر رکنی از آن اگر از طول بخوانی شعری باشد درست و اگر در عرض بخوانی همچنان شعری مستقیم و اجزای شعر به نوعی نهاده باشد که هر جزوی که پیوند کنی موزون بود و آن را انواع است، چه اگر ازطول و عرض دو شعر حاصل گردد مغمد مثنی باشد و اگر سه شعر بود مغمد مثلث شود و علی هذاالقیاس مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع و معشر. و مثال مربع که در لفظ مربع آورده شده کافی است در استعلام امثلۀ دیگر. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مغمدالسیف، نیام شمشیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ ما)
تباهی باشد (کذا). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 17). تباهه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). تباهه باشد. (فرهنگ اوبهی) :
تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ
معقود و مغما بزنی نعره که بگذار.
حقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 17)
لغت نامه دهخدا
(مَمَ)
جای طعن و عیب و آز. یقال: فیه مغمز، ای مطعن او مطمع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مغامز. (اقرب الموارد) : چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ م مَ)
رمح ملمج، نیزۀ نرم لغزان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ)
دهی است از دهستان ابرشیو پشت کوه بخش حومه شهرستان دماوند، واقع در 50هزارگزی خاوری دماوند. آب آن از رود خانه دلیچای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). از محال دماوند است. (یادداشت مؤلف). از توابع تهران و دارای معدن زغال سنگ است. (از جغرافیای سیاسی کیهان). دریاچه ای هم دارد
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
جمع واژۀ غمجه و غمجه. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(غَ مِ)
شتربچه که شیر مکد میان ران مادر. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ شتری که در میان رانهای مادر قرار گیرد و شیر بمکد. الفصیل یتغامج بین ارفاغ امه و یلهزها لهزاً. (از اقرب الموارد) ، آب که شیرین نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). الغمج من المیاه مالم یکن عذباً. مغمّج. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). آشامیدن. (المصادر زوزنی). آشامیدن آب را به جرعه های پی درپی. (از اقرب الموارد). اندک اندک خوردن شراب را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِم م)
یوم مغم، روز سخت گرم که دم را فروگیرد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). روز گرم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَج ج)
چکنده. (آنندراج). آب دهن و یا شراب از دهن ریخته شده، مرکب از قلم چکیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
سخت مغاک. ج، مغامض. (منتهی الارب) (آنندراج). جای سخت مغاک. (ناظم الاطباء). جای بسیار گود. ج، مغامض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
به چشم و ابرو اشاره کننده. (غیاث) (آنندراج) ، غمازی کننده. (غیاث) (آنندراج) ، به صیغۀ اسم فاعل در فارسی کیسه کش حمام و شوخ پیرا ازپیکر. (گنجینۀ گنجوی). مشت و مال دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دلاک. کیسه کش حمام:
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر بازآمدند این صوفیان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 349).
و رجوع به مغمزی و مغمزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
آنکه حقیقت چیزی را دانسته درمی گذرد از آن و اغماض می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
بحر مغمم، دریای بسیار آب، و همچنین است غیم مغمم، یعنی ابر بسیارآب. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِمْ مَ)
ارض مغمه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آن که رنگارنگ نگار کند بر جامه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مَ)
رجل مخمج الاخلاق، مرد تباه خو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ مَ)
سخت محکم برآمده در چیزی. (منتهی الارب). درج شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی، از تدمیج. رجوع به تدمیج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
تیر قمار ناتراشیده و پیکان نانهاده. (منتهی الارب). قدح من قداح المیسر، قسمی تیر قمار. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، مسلک هموار. (منتهی الارب). راه هموار. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خط عربی. (ابن ندیم از یادداشت مؤلف) ، ریسمان نیک تابیده. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از ادماج
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
آنکه می پیچد در جامه. (ناظم الاطباء). پیچندۀ چیزی در جامه. (آنندراج) : ادمجه، لفه فی ثوب. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادماج. رجوع به ادماج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ)
تیزنگرنده و آنکه چشم او فروشود به مغاک. (آنندراج) (از اشتینگاس) ، آنکه چهرۀ اواز خشم متغیر گردد. (آنندراج) (از اشتینگاس) ، آنکه گرداند حدقۀ چشم از بیم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دویدن و رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
موردی برای عیب جوئی و بدگوئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
((مَ مَ))
محلی و موردی برای عیب گیری و بدگویی، غمازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
((مُ غَ مِّ))
دلاک، کیسه کش، مشت مال دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین