مغلغله. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغلغله شود، این کلمه در بیت زیر از عنصری که در دیوان چ دبیرسیاقی ص 57 و دیوان چ قریب ص 75 و در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده و غالیه مالیده معنی شده است، با توجه به کلمه غالیه پس از مغلغل و قرینۀ دیگری که در مصراع دوم این بیت (مسلسل مشک) وجود دارد نمی تواند مغلغل باشد، بلکه به گمان نزدیک به یقین مفلفل به معنی موی سخت مرغول است: مغلغل غالیه بر سیم و نقره مسلسل مشک بر ماه منور. عنصری. و رجوع به مفلفل شود
مُغَلغَلَه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغلغله شود، این کلمه در بیت زیر از عنصری که در دیوان چ دبیرسیاقی ص 57 و دیوان چ قریب ص 75 و در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده و غالیه مالیده معنی شده است، با توجه به کلمه غالیه پس از مغلغل و قرینۀ دیگری که در مصراع دوم این بیت (مسلسل مشک) وجود دارد نمی تواند مغلغل باشد، بلکه به گمان نزدیک به یقین مفلفل به معنی موی سخت مرغول است: مغلغل غالیه بر سیم و نقره مسلسل مشک بر ماه منور. عنصری. و رجوع به مفلفل شود
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، صدایی که هنگام ریختن مایع از کوزه از گلوی آن برآید، شور و غوغای پرندگان، داد و فریاد و صداهای درهم، هنگامه، غوغا غلغل در افکندن: ایجاد کردن فریاد و صدای بلند غلغل کردن: صدای جوشیدن آب یا مایع دیگر، بانگ و آواز برآوردن
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار: خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی درشده آب کبوددر زره داودی. منوچهری. گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری. ، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غطامط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان: چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید. فردوسی. یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم با نعره های غلغلش اندر گلو ببست. حافظ. ، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار: ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد درکوهسار. رودکی. یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست. فردوسی. ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای تو گفتی همی دل بجنبد ز جای. فردوسی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبر. لبیبی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. غلغل باشد به هر کجا سپه آید وین سپه از من ببرد یکسر غلغل. ناصرخسرو. ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو. خاقانی. چه پرتو است که اقبال در جهان افکند چه غلغل است که دولت در آسمان افکند. ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343). به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کر نای. نظامی. از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزاء عالم بشنوید. مولوی (مثنوی). سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد. سعدی (طیبات). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، آواز و بانگ ابزار موسیقی: مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید. حافظ
شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار: خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی درشده آب کبوددر زره داودی. منوچهری. گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری. ، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غُطامِط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقه. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان: چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید. فردوسی. یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم با نعره های غلغلش اندر گلو ببست. حافظ. ، صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار: ابا برق و با جستن صاعقه ابا غلغل رعد درکوهسار. رودکی. یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست. فردوسی. ز بس غلغل و نالۀ کرّ نای تو گفتی همی دل بجنبد ز جای. فردوسی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش به گاز و دیده به انگشت پهلو به دبوس و سر به چنبر. لبیبی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. غلغل باشد به هر کجا سپه آید وین سپه از من ببرد یکسر غلغل. ناصرخسرو. ابر سیاه را به هوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو. خاقانی. چه پرتو است که اقبال در جهان افکند چه غلغل است که دولت در آسمان افکند. ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 343). به غلغل درآمد جرس با درای بجوشید خون از دم کر نای. نظامی. از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزاء عالم بشنوید. مولوی (مثنوی). سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد. سعدی (طیبات). کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی. حافظ. ، آواز و بانگ ابزار موسیقی: مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید. حافظ
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مُغتَل ّ. (از اقرب الموارد)
در شدن. (زوزنی). درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به سختی و رنج داخل شدن در چیزی... تغلغل حبه فی فؤادی. (از اقرب الموارد) ، شتابی نمودن، خود را غالیه مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن آب میان درختان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
در شدن. (زوزنی). درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به سختی و رنج داخل شدن در چیزی... تغلغل حبه ُ فی فؤادی. (از اقرب الموارد) ، شتابی نمودن، خود را غالیه مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن آب میان درختان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
پیغام فرستاده. (مهذب الاسماء). پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب) (آنندراج). مکتوب و رساله ای که از شهری به شهر دیگر حمل کنند. مغلغل. (ناظم الاطباء) : رساله مغلغله، رساله ای که از شهری به شهر دیگر برند و گویند: ابلغ فلانا مغلغله. (از اقرب الموارد)
پیغام فرستاده. (مهذب الاسماء). پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب) (آنندراج). مکتوب و رساله ای که از شهری به شهر دیگر حمل کنند. مغلغل. (ناظم الاطباء) : رساله مغلغله، رساله ای که از شهری به شهر دیگر برند و گویند: ابلغ فلانا مغلغله. (از اقرب الموارد)
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی
غلغله پارسی است صوت پرندگان مانند بلبل، حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ. یا غلغل جوشیدن، جوشیدن با غلغل، بانگ ریزش مایع محتوی در ظرفی که دهانه اش تنگ باشد چون آنرا سرازیر کنند تا خالی گردد، همهمه و فریاد، آواز و بانگ آلات موسیقی