مُغَلغَلَه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغلغله شود، این کلمه در بیت زیر از عنصری که در دیوان چ دبیرسیاقی ص 57 و دیوان چ قریب ص 75 و در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده و غالیه مالیده معنی شده است، با توجه به کلمه غالیه پس از مغلغل و قرینۀ دیگری که در مصراع دوم این بیت (مسلسل مشک) وجود دارد نمی تواند مغلغل باشد، بلکه به گمان نزدیک به یقین مفلفل به معنی موی سخت مرغول است: مغلغل غالیه بر سیم و نقره مسلسل مشک بر ماه منور. عنصری. و رجوع به مفلفل شود
در شدن. (زوزنی). درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به سختی و رنج داخل شدن در چیزی... تغلغل حبه ُ فی فؤادی. (از اقرب الموارد) ، شتابی نمودن، خود را غالیه مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن آب میان درختان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مُغتَل ّ. (از اقرب الموارد)
پیغام فرستاده. (مهذب الاسماء). پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب) (آنندراج). مکتوب و رساله ای که از شهری به شهر دیگر حمل کنند. مغلغل. (ناظم الاطباء) : رساله مغلغله، رساله ای که از شهری به شهر دیگر برند و گویند: ابلغ فلانا مغلغله. (از اقرب الموارد)