جدول جو
جدول جو

معنی مغلصمه - جستجوی لغت در جدول جو

مغلصمه(مُ غَ صَ مَ)
زن بسته گردن. ج، مغلصمات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
(دخترانه)
مؤنث مسلم، پیرو دین اسلام، مسلمانان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسلمه
تصویر مسلمه
مؤنث واژۀ مسلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
ظلم و ستم، آنچه به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلطه
تصویر مغلطه
سخنی که کسی را به غلط و اشتباه بیندازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلصه
تصویر مخلصه
گیاهی با شاخه های کوتاه، گل های سرخ و برگ های تلخ که مصرف دارویی دارد، بابونۀ گاوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
پیکار کردن با یکدیگر، دشمنی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلگاه
تصویر مغلگاه
جای خفت وخیز چهارپایان و ددان، خوابگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلوبه
تصویر مغلوبه
مغلوب، آنکه بر وی چیره شده باشند، شکست خورده، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ مَ)
زن تیزشهوت. (ناظم الاطباء). زنی که شهوت بر او غلبه کرده باشد. غلّیم. غلیمه. غلمه. (از اقرب الموارد) ، هر حیوان مادۀ تیزشهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ غَ لَ)
پیغام فرستاده. (مهذب الاسماء). پیغام و کتاب که از شهری به شهری برند. (منتهی الارب) (آنندراج). مکتوب و رساله ای که از شهری به شهر دیگر حمل کنند. مغلغل. (ناظم الاطباء) : رساله مغلغله، رساله ای که از شهری به شهر دیگر برند و گویند: ابلغ فلانا مغلغله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ صَ)
جمع واژۀ مغلصمه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : هن مغلصمات، یعنی بسته گردن اند. (منتهی الارب). و رجوع به مغلصمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ ثَ مَ)
امراءه مکلثمه، زن آگنده گوشت رخسار نیکوروی. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث مکلثم. زن فربه روی. (ناظم الاطباء) : امراءه مکلثمهالوجه، زن فربه رخسار بدون ترش رویی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث معلوم. ج، معلومات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معلوم و معلومات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
تأنیث مظلوم. زن ظلم شده و ستم رسیده. (ناظم الاطباء) ، زن با شرم و حیا و با حلم. (ناظم الاطباء) ، ارض مظلومه، زمین که گاهی پیش از این کنده نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زمینی که در آن چاه یا حوض کنده باشند که پیش از آن هرگز آن را حفر نکرده باشند. (از اقرب الموارد). زمینی که هرگز آن رانکنده باشند آنگاه آن را بکنند. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
کنایه از جنگ درهم آمیخته. و جنگ مغلوبه مشهور است. (آنندراج) :
ز مغلوبه گردد یکی روی و پشت
دل و گرده کوشنده در چنگ و مشت.
ظهوری (از آنندراج).
- جنگ مغلوبه، جنگ به انبوه. جنگی که طرفین متخاصم همه در هم آویزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغلوبه گشتن جنگ، شدت یافتن جنگ. درهم آویختن طرفین متخاصم:
مژگان او دو صف شد و مغلوبه گشت جنگ
آنگاه آمدند به هم آشنا برون.
مسیح کاشی (از آنندراج)
تأنیث مغلوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغلوب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای خفت و جست بود از آن دد و چهارپای. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 511). جای خفت و خاست بود از آن دد و چهارپای. (فرهنگ اوبهی). جای استراحت و خوابگاه آدمی و حیوانات دیگر باشد چه مغل به معنی استراحت و گاه به معنی جای و مقام هم آمده است. (برهان) (آنندراج). خوابگاه و جای استراحت. (ناظم الاطباء) :
قرارگاه و مغلگاهشان همی ز بهشت
به کوهسار کنی و به ژرف غار کنی.
حمزۀ عروضی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 511)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
حدیقه مغلوبه، باغ به هم نزدیک و در هم پیچیده درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
مؤنث مغلیم. (منتهی الارب). زن تیزشهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ / مِ)
قلیۀ بادنجان. (ناظم الاطباء) (تحفۀ حکیم مؤمن) (الفاظ الاودیه). به لغت اهل بربر قلیۀ بادنجان را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ ظا)
مخاصمه. با کسی خصومت کردن. (زوزنی). با کس داوری کردن. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر خصومت کردن. (ترجمان القرآن). پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). مجادله و منازعه. (از اقرب الموارد). مخاصمه. با هم خصومت و دشمنی کردن. (غیاث) : احیاناً میان ایشان اختلاف واقع می گشت و از سر تکبر و ترفع منازعه ومخاصمه ظاهر می شد. (سلجوق نامۀ ظهیری چ خاورص 28)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ هَِ مْ مَ)
اللیله المظلمه، شب تاری. (از متن اللغه) : لیله مدلهمه، شب سخت تاریک. (منتهی الارب). تأنیث مدلهم است. رجوع به مدلهم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تأنیث مغلول. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالت الیهود یداﷲ مغلوله غلت أیدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء. (قرآن 64/5). و لاتجعل یدک مغلوله الی عنقک و لاتبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً. (قرآن 29/17)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اغلمه
تصویر اغلمه
جمع غلام، بردگان، کودکان، میانسالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلامه
تصویر غلامه
مونث غلام کنیزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلصمه
تصویر غلصمه
خشکنای، بیخ زبان، رگ های زبان، مهتران، گروه، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
مخاصمت و مخاصمه در فارسی کینه ورزی دشمنی، پیکار پیکار کردن خصومت کردن با کسی دشمنی ورزیدن: و احیانا میان ایشان اختلاف واقع می گشت و از سر تکبر و ترفع منازعه و مخاصمه ظاهر میشد، پیکار کردن جمع مخاصمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیمه
تصویر غلیمه
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مظلوم، جمع مظلومات. مظلومی. مظلوم بودن ستمدیدگی: و بر مظلومی هابیل و درد دل او میگریند
فرهنگ لغت هوشیار
معلومه در فارسی مونث معلوم بنگرید به معلوم مونث معلوم، جمع معلومات
فرهنگ لغت هوشیار
مغلوبه در فارسی مونث مغلوب کالیده شکست یافته، در هم آویخته مونث مغلوب: (اسکندر از همه شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است) (ایران باستان ج 1943: 2) یا جنگ مغلوبه. جنگی که دو طرف متخاصم در هم ریزند و بهم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
((مُ ص مِ))
دشمنی کردن، جنگیدن، مخاصمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
رزم، دشمنی
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکار، خصومت، دشمنی، عداوت، عناد، کینه توزی، مخاصمت
متضاد: صلح، مصالحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هنگام جنگ و جدال، شلوغ، شلوغی
فرهنگ گویش مازندرانی