جدول جو
جدول جو

معنی مغفر - جستجوی لغت در جدول جو

مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
فرهنگ فارسی عمید
مغفر
(مُ فُ)
مغفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود.
- امثال:
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر، یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست. و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغفر
(مُ فِ)
بز کوهی با بچه. (مهذب الاسماء). بز کوهی ماده با بچه. مغفره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مغفره شود
لغت نامه دهخدا
مغفر
(مِ فَ)
خود. (دهار) (صحاح الفرس). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغۀ اسم آله است، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفره. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. (آنندراج). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 72).
مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است.
فردوسی.
چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.
فردوسی.
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.
فردوسی.
از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
فردوسی.
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی.
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190).
در حرب این زمانۀ دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر.
ناصرخسرو.
فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خور ایدری.
ناصرخسرو.
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر.
ناصرخسرو.
چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
خاقانی.
عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.
خاقانی.
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی.
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه.
(بوستان).
، زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفره. ج، مغافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازۀ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) :
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت.
فردوسی.
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گور پیراهنش.
فردوسی.
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش.
فردوسی.
بجای قبای درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر.
فرخی.
همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان).
آن یکی وهمی چو بادی می پرد
وآن یکی چون تیغ مغفر می درد.
مولوی.
شنیده ای تو بسی قصۀسلحشوران
به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
، زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.
فردوسی.
، مغفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
فرهنگ لغت هوشیار
مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
فرهنگ فارسی معین
مغفر
خود، کلاه خود
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مظفر
تصویر مظفر
(پسرانه)
پیروز، غالب، موفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
غارتگر، آنکه مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرف
تصویر مغرف
آب بردارنده با دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
ظفریافته، پیروز، فیروز، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
از حالی به حالی برگشته، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
بی ثبات و ناپایدار، قابل تغییر، دگرگون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغبر
تصویر مغبر
غبار آلوده، گردآلوده، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکفر
تصویر مکفر
مرد نیکوکاری که نسبت به او ناسپاسی شده، کافر خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفل
تصویر مغفل
نادان، کم هوش، کندذهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغافر
تصویر مغافر
مغفرها، زرهایی که زیر کلاه بر سر می گذاشته اند، کلاه خودها، جمع واژۀ مغفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
بخشودن گناه، آمرزش، چشم پوشی از گناه کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغار
تصویر مغار
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، گاباره، مغاره، دهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفر
تصویر موفر
بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، وافر، معتدٌ به، درغیش، جزیل، به غایت، کثیر، بی اندازه، اورت، مفرط، متوافر، خیلی، غزیر، موفور، عدیده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ فَ رَ)
زره خود که زیر کلاه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. ج، مغافر. (اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ رَ)
بز کوهی ماده بابچه. ج، مغفرات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماده بز کوهی بابچه. (از اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ)
آمرزیدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جرجانی آرد: مغفره آن است که شخص قادر، کار زشت زیردست خود را بپوشاند و اگر بنده عیب مولای خود را از خوف عتاب وی بپوشاند عمل آن بنده را مغفرت نگویند. (تعریفات) : اولئک یدعون الی النار و اﷲ یدعواالی الجنه و المغفره باذنه. (قرآن 221/2). اولئک الذین اشتروا الضلاله بالهدی و العذاب بالمغفره فما اصبرهم علی النار. (قرآن 175/2). قول معروف و مغفره خیرمن صدقه یتبعها اذی و اﷲ غنی حلیم. (قرآن 263/2)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ رَ)
آمرزش و عفو و بخشش گناهان. (ناظم الاطباء). بخشایش سیئات کسی. آمرزش گناهان. غفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفره: چون جهاد که برای مال کرده شود... عز مغفرت می توان یافت. (کلیله و دمنه).
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
عافیت خواهم این سری نه یسار
مغفرت خواهم آن سری نه بهشت.
خاقانی.
مکارم اخلاق و محاسن شیم ذات شریف او اثر این هفوات را به ذیل مغفرت پوشیده گرداند. (اوصاف الاشراف).
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرت است.
سعدی.
و رجوع به مغفره شود.
- مغفرت خواستن، طلب بخشایش کردن. آمرزش طلبیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برای خود یا دیگری از درگاه خدا درخواست بخشایش گناهان کردن.
- مغفرت طلبیدن. رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مغفار چیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
مغفر بودن. خاصیت مغفر داشتن:
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384).
و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشفر
تصویر مشفر
لفچ لب و لوچه جانوران را گویند، دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
فیروز، مرد بمراد خود رسیده، آرزویافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغفر
تصویر اغفر
پوشاننده تر، ریمناک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغفر
تصویر دغفر
شیر دژوان (دژوان غلیظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش و عفو و بخشش گناهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفره
تصویر مغفره
مغفرت در فارسی پوزش آمرزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
((مَ فِ رَ))
آمرزش، بخشش گناهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش، بخشایش
فرهنگ واژه فارسی سره
آمرزش، آمرزیدگی، بخشایش، بخشش، غفران
فرهنگ واژه مترادف متضاد