بی راه گردیده از نعمت. (از منتهی الارب). نعمت که بی راه گرداندکسی را. (آنندراج). کسی که از روی خودسری اصرار به نافرمانی می کند. (ناظم الاطباء) ، به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). و رجوع به اتراف شود
بی راه گردیده از نعمت. (از منتهی الارب). نعمت که بی راه گرداندکسی را. (آنندراج). کسی که از روی خودسری اصرار به نافرمانی می کند. (ناظم الاطباء) ، به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). و رجوع به اتراف شود
به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). پرورنده به نعمت. (آنندراج) ، مردی که وی را توانگری و نعمت بی راه می گرداند و بر باد می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). پرورنده به نعمت. (آنندراج) ، مردی که وی را توانگری و نعمت بی راه می گرداند و بر باد می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
مرد مقر به گناه خود. (آنندراج). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را. (ناظم الاطباء) ، اقرارکننده. (غیاث) (آنندراج). خستو. مقر. مذعن. اعتراف کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حال آنکه معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیه به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند. (کلیله و دمنه). عاکفان کعبۀ جلالش به تقصیر عبادت معترف (گلستان). سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان). - معترف آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. اذعان کردن: آخر به عجز خویش معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما. عطار. حور فردا که چنین روی بهشتی بیند گرش انصاف بود معترف آید به قصور. سعدی. و رجوع به ترکیب بعد شود. - معترف شدن، اقرار کردن. معترف آمدن: و معترف شدند که مثل آن جامه ها... ندیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 304). و رجوع به ترکیب قبل شود
مرد مقر به گناه خود. (آنندراج). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را. (ناظم الاطباء) ، اقرارکننده. (غیاث) (آنندراج). خستو. مقر. مُذعِن. اعتراف کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حال آنکه معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیه به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند. (کلیله و دمنه). عاکفان کعبۀ جلالش به تقصیر عبادت معترف (گلستان). سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان). - معترف آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. اذعان کردن: آخر به عجز خویش معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما. عطار. حور فردا که چنین روی بهشتی بیند گرش انصاف بود معترف آید به قصور. سعدی. و رجوع به ترکیب بعد شود. - معترف شدن، اقرار کردن. معترف آمدن: و معترف شدند که مثل آن جامه ها... ندیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 304). و رجوع به ترکیب قبل شود
نعت فاعلی از احتراف. هم پیشه و صاحب پیشه. (آنندراج). پیشه ور. (دهار). صاحب حرفه. (از اقرب الموارد). پیشه ور و صنعتگر. (ناظم الاطباء) : طبع تیز دوربین محترف چون خر پیرش ببین آخر خرف. مولوی (مثنوی ص 241)
نعت فاعلی از احتراف. هم پیشه و صاحب پیشه. (آنندراج). پیشه ور. (دهار). صاحب حرفه. (از اقرب الموارد). پیشه ور و صنعتگر. (ناظم الاطباء) : طبع تیز دوربین محترف چون خر پیرش ببین آخر خرف. مولوی (مثنوی ص 241)