جدول جو
جدول جو

معنی مغترف - جستجوی لغت در جدول جو

مغترف
(مُ تَ رِ)
آب به مشت برگیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به مشت آب برگرفته می نوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مغترف
(مُ تَ رَ)
جایی که از آنجا آب به مشت بردارند. جایی که از آن آب برگیرند:
هست اغتراف خلق ز بحر سخای او
دیر است گفته اند که البحر مغترف.
(سندبادنامه ص 133)
لغت نامه دهخدا
مغترف
آب برگیرنده: به مشت بمشت آب بر دارنده
تصویری از مغترف
تصویر مغترف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مترف
تصویر مترف
فاسد شده بر اثر برخورداری از رفاه زیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرف
تصویر مغرف
آب بردارنده با دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محترف
تصویر محترف
صاحب حرفه، پیشه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معترف
تصویر معترف
اعتراف کننده، اقرار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رِ)
بی راه گردیده از نعمت. (از منتهی الارب). نعمت که بی راه گرداندکسی را. (آنندراج). کسی که از روی خودسری اصرار به نافرمانی می کند. (ناظم الاطباء) ، به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). و رجوع به اتراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ / مُ تَرْ رِ)
به نعمت پرورنده. (از منتهی الارب). پرورنده به نعمت. (آنندراج) ، مردی که وی را توانگری و نعمت بی راه می گرداند و بر باد می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
بعیر مقترف، شتر نوخریده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسب شده. مکتسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اقتراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
ورزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ورزکننده. (ناظم الاطباء). کسب کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). ج، مقترفون: ولتصغی اًلیه اءفئده الذین لایؤمنون بالاخرهو لیرضوه و لیقترفوا ماهم مقترفون. (قرآن 113/6) ، گناهکار و متهم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
مرد مقر به گناه خود. (آنندراج). آن که اعتراف می کند و اقرار می نماید نادانی و گناه خویش را. (ناظم الاطباء) ، اقرارکننده. (غیاث) (آنندراج). خستو. مقر. مذعن. اعتراف کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و حال آنکه معترف است در صورت نعمت به احسان او و راضی است در صورت بلیه به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). و همه به وحدانیت خالق و رازق خویش معترف می باشند. (کلیله و دمنه). عاکفان کعبۀ جلالش به تقصیر عبادت معترف (گلستان). سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان).
- معترف آمدن، اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. اذعان کردن:
آخر به عجز خویش معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانسته ایم ما.
عطار.
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور.
سعدی.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معترف شدن، اقرار کردن. معترف آمدن: و معترف شدند که مثل آن جامه ها... ندیده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 304). و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
اکثر چیزی گیرنده، برندۀ جامه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
پا در رکاب آورنده و رونده که نزدیک آید او را سفر. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
غلاف یابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه غلاف به دست آورد، آنکه غالیه بر روی و ریش می مالد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مغرف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مغرف شود، خیل مغارف، اسبان تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) ، جمع واژۀ مغرفه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مغرفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَرْ رِ)
به ناز و نعمت زیست کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بختیار و به ناز نعمت زیست کننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تترف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
میوۀ چیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
میوه چیننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
جای کسب و حرفه. (از اقرب الموارد). جای کسب کردن و ورزیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از احتراف. هم پیشه و صاحب پیشه. (آنندراج). پیشه ور. (دهار). صاحب حرفه. (از اقرب الموارد). پیشه ور و صنعتگر. (ناظم الاطباء) :
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف.
مولوی (مثنوی ص 241)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
فرس مشترف، اسب بلندخلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). افراخته و بر پای خاسته. فرس مشترف، اسب بلندخلقت و دراز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ ئو)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر. تغطرف. (اقرب الموارد). و رجوع به تغطرف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ فی ی)
منسوب است به مغترف که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
کفگیر، کفچه (کفچه قاشق) سوار تند رو، اسب تند رو، جمع مغارف. آب بردارنده به مشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محترف
تصویر محترف
پیشه ور پیشه گیرنده خداوند حرفه پیشه ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغتلف
تصویر مغتلف
نیام یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معترف
تصویر معترف
آنکه اعتراف می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محترف
تصویر محترف
((مُ تَ رِ))
پیشه ور، صنعتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معترف
تصویر معترف
((مُ تَ رِ))
اقرارکننده، اعتراف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرف
تصویر مغرف
سوار تندرو، اسب تندرو، جمع مغارف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معترف
تصویر معترف
خستو
فرهنگ واژه فارسی سره
بازرگان، پیشه ور، کاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خستو، قایل، مقر، اعتراف کننده، اقرارکننده، مذعن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کشیش، شناخته شده است
دیکشنری اردو به فارسی