جدول جو
جدول جو

معنی معیون - جستجوی لغت در جدول جو

معیون
(مَعْ)
چشم کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم زده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چشم خورده. چشم زخم رسیده. عین الکمال رسیده. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) ، ماء معیون، آب روان و روشن و پاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماء معین. (اقرب الموارد). رجوع به معین و ترکیبهای ماء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملیون
تصویر ملیون
گروهی که انتساب به ملت داشته باشند، ملی گرایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معنون
تصویر معنون
دارای دیباچه و مقدمه، شخص دارای عنوان و مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجون
تصویر معجون
مخلوطی از چند دارو که با هم آمیخته باشند، سرشته، آمیخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
عیب دار، ناقص، نادرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاون
تصویر معاون
دستیار، کمک کننده، یاری کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَعْ نَ)
عین معیونه، چشمی که ماده ای ازآب داشته باشد. (از اقرب الموارد) ، تأنیث معیون، چشم خورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :وللدابه المعیونه یکتب علی بیضه و یکسر بین عینیها و یأخذ قشرها... (ذیل تذکرۀ ضریر انطاکی، ص 150)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
بدهکار، وامدار، مقروض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
عیبناک، عیب دار
فرهنگ لغت هوشیار
سر نامه دار، پیشگفتدار، نشاندار نامدار عنوان کرده شده ابتدا شده، کتاب یا رساله دارای مقدمه، شخصی دارای حیثیت و نام نشان: (مرد معنوی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاون
تصویر معاون
یاری کننده، دستگیر و مددکارو معینو یاورو یاریگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجون
تصویر معجون
خمیر و سرشته، در آمیخته، عجین، مخلوطی از چند دارو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملی، کشوریکان پا ترمیان، جمع ملی در حالت رفعی (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) یا حزب ملیون. حزب طرفدار ملیت هزارهزار دوکرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
((مَ))
عیب دار، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معنون
تصویر معنون
((مُ عَ وَ))
عنوان کرده شده، ابتدا شده، کتاب یا رساله دارای مقدمه، شخصی دارای حیثیت و نام و نشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاون
تصویر معاون
((مُ وِ))
یاری کننده، کسی که مقامش در وزارتخانه یا اداره پس از وزیر یا رییس است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجون
تصویر معجون
((مَ))
سرشته شده، خمیر کرده شده، جمع معاجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
((مَ))
قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاون
تصویر معاون
دستیار، کاریار، یاور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
آکمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدیون
تصویر مدیون
بدهکار، وام دار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
Defective
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معجون
تصویر معجون
Potion
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
дефектный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معجون
تصویر معجون
зілля
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
дефектний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از معجون
تصویر معجون
зелье
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
defekt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معجون
تصویر معجون
mikstura
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
wadliwy
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از معجون
تصویر معجون
Trank
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معجون
تصویر معجون
poção
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
defeituoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معیوب
تصویر معیوب
defectief
دیکشنری فارسی به هلندی