معنی معجون
معجون
((مَ))
سرشته شده، خمیر کرده شده، جمع معاجین
تصویر معجون
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با معجون
معجون
معجون
مخلوطی از چند دارو که با هم آمیخته باشند، سرشته، آمیخته شده
فرهنگ فارسی عمید
معجون
معجون
خمیر و سرشته، در آمیخته، عجین، مخلوطی از چند دارو
فرهنگ لغت هوشیار
معجون
معجون
Potion
دیکشنری فارسی به انگلیسی
معجون
معجون
poção
دیکشنری فارسی به پرتغالی
معجون
معجون
Trank
دیکشنری فارسی به آلمانی
معجون
معجون
mikstura
دیکشنری فارسی به لهستانی
معجون
معجون
зелье
دیکشنری فارسی به روسی
معجون
معجون
зілля
دیکشنری فارسی به اوکراینی
معجون
معجون
drank
دیکشنری فارسی به هلندی