جدول جو
جدول جو

معنی معین - جستجوی لغت در جدول جو

معین(پسرانه)
یاریگر، کمک کننده، یاور
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ نامهای ایرانی
معین
یاری کننده، یار، مددکار
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی عمید
معین
مخصوص و مقرر شده، مشخص، معلوم
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی عمید
معین
جاری، روان، آب چشمه که بر روی زمین جاری شود
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی عمید
معین(مَ)
آب روان. (دهار). آن آب که می بینند چون می رود. (مهذب الاسماء). آب روان بر روی زمین. (ترجمان القرآن). جاری و روان. (غیاث) (آنندراج) : و حصاری محکم در میان شهر و خندقی که به آب معین برده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 129).
- ماء معین، آب روان روشن و پاک. ماء معیون. (منتهی الارب). آب ظاهرو جاری بر روی زمین که آن را بتوان دید. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترکیب ماء معین ذیل ماء شود.
، خوب. گرامی. پسندیده. مطلوب: غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی نهند. (سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی. (سندبادنامه ص 87) ، چشم کرده. (منتهی الارب). چشم کرده. چشم زده. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
معین(مُ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
معین(مُ)
محمد (1296-1350 هجری شمسی) فرزند شیخ ابوالقاسم. جداو شیخ محمدتقی معین العلما که در سلک علمای روحانی بود پس از فوت پدر به تربیت وی همت گماشت. جد مادری او شیخ محمد سعید نیز از علما و مدرسان علوم قدیمه بود. دورۀ ابتدایی را در دبستان اسلامی و دورۀ اول متوسطه را در دبیرستان نمرۀ 1 (که بعدها به نام دبیرستان شاهپور خوانده شد) طی کرد. در اوان تحصیل در متوسطه صرف و نحو عربی و بخشی از علوم قدیمه را نزد جد خویش و مرحوم سید مهدی رشت آبادی و دیگر استادان وقت آموخت. دورۀ دوم متوسطه (ادبی) را در دارالفنون تهران به پایان رسانید و به سال 1310 در دانشکدۀ ادبیات و دانشسرای عالی در رشتۀ ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی وارد گردید و در سال 1313 از این شعب لیسانسیه شد. پس از طی دورۀ شش ماهۀ دانشکدۀ افسری احتیاط شش ماه اول سال 1314 را به خدمت افسری گذرانید و در مهر ماه آن سال به دبیری دبیرستان شاهپور اهواز منصوب شد و پس از سه ماه ریاست دانشسرای شبانه روزی اهواز را یافت و در عین حال عضویت تحقیق اوقاف و ریاست پیشاهنگی و تربیت بدنی استان ششم به عهدۀ وی بود. در همین ایام بوسیلۀ مکاتبه از آموزشگاه روانشناسی بروکسل (بلژیک) روانشناسی عملی و دیگر شعب آن از قبیل خطشناسی، قیافه شناسی و مغزشناسی را فراگرفت. در سال 1318 به تهران منتقل گردید. در حین تصدی معاونت و سپس کفالت ادارۀ دانشسراها در وزارت فرهنگ، وارد دورۀ دکتری زبان و ادبیات فارسی شد. پس از چندی با حفظ سمت به دبیری دانشکدۀ ادبیات منصوب گردید. پس از بپایان رسانیدن دورۀ دکتری، جلسۀ دفاع از پایان نامۀ دکتری وی به عنوان ’مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی’ در 17 شهریور 1321 تشکیل و پایان نامۀ او با قید ’بسیار خوب’ قبول گردید و او نخستین دکتر ادبیات فارسی در ایران شناخته شد. از آن پس به سمت دانشیار و سپس به سمت استاد کرسی ’تحقیق در متون ادبی’ دردانشکدۀ ادبیات به تدریس مشغول شد و سه سال نیز دردانشسرای عالی به تدریس پرداخت. از آغاز سال 1325 شمسی که طبع لغت نامۀ دهخدا طبق قانون در مجلس شورای ملی شروع شد دکتر معین به همکاری وی برگزیده شد. در دی ماه 1334 با موافقت مرحوم دهخدا سازمان لغت نامه از منزل شخصی آن مرحوم به مجلس شورای ملی منتقل شد و طبق وصیت نامه های ایشان دکتر معین به ریاست امور علمی این سازمان منصوب گردید. در اسفندماه 1336 سازمان لغت نامه به دانشکدۀ ادبیات (دانشگاه تهران) انتقال یافت و طبق اساسنامۀ مصوب شورای دانشگاه ریاست آن به عهدۀ دکتر معین محول گردید. وی این سمت را تا آخرین روزی که دچار سکته شد به عهده داشت. مرحوم دکتر معین پس از مراجعت از سفر ترکیه در تاریخ نهم آذرماه 1345 در دفتر گروه زبان و ادبیات فارسی دچار بیهوشی موقت شد و در بیمارستان آریای تهران بستری گردید و در اثر همین عارضه به حالت اغما افتاد و در 14 مرداد ماه 1346 به کانادا حرکت داده شد و در 15 آبان ماه 1346 پس از بازگشت به تهران در بیمارستان فیروزگر بستری گشت و در 13 تیرماه 1350 در همان بیمارستان به رحمت ایزدی پیوست. دکتر معین کتابها و مقاله های متعددی تألیف و تصحیح کرده و مقاله های بسیاری منتشر ساخته است. رجوع به ذیل مجلد ششم فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
معین(مُ عَیْ یِ / مُ عَیْ یَ)
شکل لوزی را گویند یعنی شکل مربع متساوی الاضلاعی که زاویه های آن قائمه نباشند. (ناظم الاطباء). نزد مهندسان شکل مسطح چهارضلعی متساوی الاضلاعی است که زوایای آن قائمه نباشد و زوایای متقابل در آن متساوی باشند. و شاید این کلمه به جهت شباهت به چشم مأخوذ از عین باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- شبیه معین، سطح چهارضلعی که اضلاع و زوایای متقابل آن برابرو زوایای آن غیرقائمه باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیط المحیط). متوازی الاضلاع.
- مربع معین، لوزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
معین(مُ عَیْ یَ)
مقررشده. (غیاث). مخصوص و مقرر کرده شده. (آنندراج). ثابت و برقرار و مخصوص و محقق و معلوم. (ناظم الاطباء). تعیین شده:
بی نمودار طبع صافی تو
صورت مکرمت معین نیست.
مسعودسعد.
آنکه نه راهبری معین ونه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). مخایل نجابت بر ناصیۀ او معین و دلایل شهامت بر جبین او مبین. (سندبادنامه ص 42). بر هریک از سایر بندگان و حواشی خدمتی معین است. (گلستان). تا خدمتی که بر بنده معین است بجای آورد. (گلستان).
زنان را به عذر معین که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست.
(بوستان).
ای متقی گر اهل دلی دیده ها بدوز
کایشان به دل ربودن مردم معینند.
سعدی.
ترا خود هرکه بیند دوست دارد
گناهی نیست بر سعدی معین.
سعدی.
چون قوت نامیه و قوت حسی که آرام جایشان اندامهایی است معین. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 45) ، جامۀ منقش به چهارخانه های خرد همچون چشم گاو. (منتهی الارب). جامۀ منقش و رنگارنگی که در آن نقشهای چهارگوشۀ خرد مانند چشم گاو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به چشمه. چشمه چشمه. به صورت چشمها نگار کرده. منقش به صورت چشم. به صورت چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرۀ حکمت معین.
خاقانی (یادداشت ایضاً).
، گاو نر سیاه مابین پیشانی. (منتهی الارب). گاوی که میان دو چشم وی سیاه باشد. (ناظم الاطباء). گاو نر و او را به جهت بزرگی چشمانش و یا به جهت سیاه و سپیدی آن چنین گویند. (از اقرب الموارد) ، گشن گاو که به ترکی بوقا نامندش. و گشنی است از گاو. (منتهی الارب). گشن از گاوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معین(مُ)
از ’ع ون’، یار. (دهار). یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. (ناظم الاطباء) :
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست.
منوچهری.
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی.
ناصرخسرو.
چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بی شک معین محمد.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه). یار و معین از تو بیش دارد. (کلیله و دمنه). به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید البته هیچکس را ندید. (جوامع الحکایات).
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین.
خاقانی.
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی.
نگاهدار و معینت خدای بادکه هرگز
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
معین
مقرر، مخصوص و مقرر کرده شده، ثابت یاری دهنده، مددکار و یاور
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ لغت هوشیار
معین((مُ عَ یَّ))
مشخص گردیده، تعیین شده، معلوم، مقرر
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی معین
معین((مُ))
یاریگر، یاری کننده
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی معین
معین((مَ))
پاک، صاف، جاری
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ فارسی معین
معین
نشان زد
تصویری از معین
تصویر معین
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متین
تصویر متین
(پسرانه)
دارای پختگی، خردمندی و وقار، استوار، محکم، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معیب
تصویر معیب
عیب دار، عیب ناک، معیوب، ناقص، ناراست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعین
تصویر تعین
به چشم دیدن چیزی و به یقین پیوستن، لازم و محقق شدن امری یا چیزی، بزرگی و دارایی پیدا کردن، جاه، مقام و بزرگی داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معیت
تصویر معیت
با هم بودن، همراه بودن، همراهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزین
تصویر مزین
زینت دهنده، آراینده، آرایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کرده شده، آشکار، واضح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لعین
تصویر لعین
لعنت شده، نفرین شده، ملعون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
آشکار کننده، واضح، روشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبین
تصویر مبین
بیان کننده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزین
تصویر مزین
زینت داده شده، آراسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متین
تصویر متین
دارای متانت، محکم، ثابت، استوار، پابرجا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَیْ یَ نَ / مُ عَیْ یِ نَ)
نیه معینه، نیت معلوم و آشکار. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تعین
تصویر تعین
بزرگی و دارائی پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معینه
تصویر معینه
معینه در فارسی مونث معین بنگرید به معین مونث معین: (امور معینه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعین
تصویر اعین
جمع عین، فراخ، چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدن
تصویر معدن
کان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معنی
تصویر معنی
چم، آرش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزین
تصویر مزین
آراسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مبین
تصویر مبین
بازگو کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متین
تصویر متین
هشیوار
فرهنگ واژه فارسی سره