جدول جو
جدول جو

معنی معین

معین(مُ)
از ’ع ون’، یار. (دهار). یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یاریگر و مددکارو یار و یاور و دستگیر. (ناظم الاطباء) :
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست خداوند یار اوست.
منوچهری.
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی.
ناصرخسرو.
چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بی شک معین محمد.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه). یار و معین از تو بیش دارد. (کلیله و دمنه). به هر طرفی می نگریست تا مگر ناصری یا معینی پیدا آید البته هیچکس را ندید. (جوامع الحکایات).
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین.
خاقانی.
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین.
خاقانی.
نگاهدار و معینت خدای بادکه هرگز
بجز خدای نباشد نگاهدار معین را.
سعدی
لغت نامه دهخدا