جدول جو
جدول جو

معنی معکم - جستجوی لغت در جدول جو

معکم(مِ کَ)
آگنده گوشت تن دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معکم(مَ کِ)
مصرف و معدل. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معدل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم دهنده، آموزاننده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمم
تصویر معمم
کسی که عمامه بر سر می گذارد، آخوند، کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معزم
تصویر معزم
افسونگر، آنکه پیشه اش افسون کردن و افسون خواندن است، آنکه افسون می خواند، ساحر، جادوگر، افسون خوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معکن
تصویر معکن
کسی که از فربهی گوشت های شکمش بر روی هم افتاده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معظم
تصویر معظم
کسی که او را بزرگ می شمارند، بزرگ شمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معظم
تصویر معظم
بزرگ، بیشترین قسمت چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجم
تصویر معجم
کتاب لغت، نقطه دار (حرف)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم داده شده، آموخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معصم
تصویر معصم
جایی که دستبند را می بندند، مچ دست
فرهنگ فارسی عمید
مار افسای مار فسای مار باز، افسونگر افسونگر، مار فسای: ماری بکف مرا دو زبان چیست آن قلم دستم معزمی شده کافسون مار کرد. (خاقانی)، جمع معزمین
فرهنگ لغت هوشیار
نابود کننده، تهی دست درویش نیاز مند اعدام کننده نابود سازنده، فقیر تهی دست درویش
فرهنگ لغت هوشیار
پر دخته، واژه نامه، وینارده راژن (مرتب گردیده)، دیلدار (دیل نقطه) رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، کتاب لغت فرهنگ الفبایی قاموس، مرتب بترتیب حروف تهجی. توضیح قزوینی در مقدمه المعجم نوشته: استشکال فاضل ریو که معجم بتخفیف بمعنی مرتب تهجی است و این کتاب (المعجم) نه چنانست مرفوع است بانکه کلمه معجم باین معنی نیز اصلا نیامده است فقط ترکیب اضافی حروف المعجم بشرحی که در کتب لغت مذکور است بمعنی حروف تهجی استعمال میشود لاغیر نه آنکه اعجم - یعجم از باب افعال بمعنی مرتب گردانیدن بحروف تهجی باشد، حرف نقطه دار، نوشته نقطه نهاده. یا حروف معجم. حروف تهجی حروف الفبا. کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر بکار رفته، بفارسی در آورده بپارسی گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند، مچ دست بند، جایی از دست که دستبند را بندند مچ دست، جمع معاصم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمم
تصویر معمم
صاحب عمامه و دستار، بسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معظم
تصویر معظم
بزرگ، کلان، عمده، عظیم
فرهنگ لغت هوشیار
فربه گوشتالود شکمدار آنکه از فربهی شکمش دارای چین و نورد باشد: نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معکد
تصویر معکد
پناهگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکم
تصویر مرکم
انباره (انباره باطری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار کننده، بازدارنده، منع کننده، سخت استوار، استوار گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
نقشدار و مخطط، نگار کرده، نگارین، نشاندار آگاه کننده، تعلیم کننده، آموزنده، آموزگار، مدرس تعلیم داده شده و آداب آموزانیده شده، تعلیم وپند داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدم
تصویر معدم
((مُ دِ))
اعدام کننده، نابود سازنده، فقیر، تهیدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلم
تصویر معلم
((مُ لَ))
نشان دار، شناخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمم
تصویر معمم
((مُ عَ مَّ))
دارای عمامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجم
تصویر معجم
((مُ جَ))
حرف نقطه دار، کتاب لغت، رفع اتهام شده، مرتب به ترتیب حروف تهجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معجم
تصویر معجم
((مُ عَ جَّ))
کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر به کار رفته، به فارسی درآورده، به پارسی گردانیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
((مُ حَ کِّ))
انصاف دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معزم
تصویر معزم
((مُ عَ زِّ))
افسونگر، جادوگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
((مُ کَ))
سخت، استوار، شدید، با نیرو، قدرت یا فشار بسیار زیاد، آیاتی از قرآن که معنی اش روشن است و نیازی به تعبیر ندارد
فرهنگ فارسی معین
((مُ حَ کَّ))
مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلم
تصویر معلم
((مُ عَ لِّ))
آموزنده، تعلیم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکم
تصویر محکم
استوار، پابرجا، سخت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معمم
تصویر معمم
دستار بند، دستاربند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معلم
تصویر معلم
آموزگار
فرهنگ واژه فارسی سره