اوشنگ هر چه از آن چیزی آویزند آونگ، گوشواره، زبان، سرشک هر چه از آن چیزی آویزند، هر چیز آونگان کرده مانند خرما انگور و جز آن، گوشواره، قطره، زبان، جمع معالیق
اوشنگ هر چه از آن چیزی آویزند آونگ، گوشواره، زبان، سرشک هر چه از آن چیزی آویزند، هر چیز آونگان کرده مانند خرما انگور و جز آن، گوشواره، قطره، زبان، جمع معالیق
جمع واژۀ معلق. (منتهی الارب). جمع واژۀ معلق به معنی سوسمار خرد. (آنندراج). جمع واژۀ معلق (م ل / م ل ) . (ناظم الاطباء). جمع واژۀ معلق. (اقرب الموارد). و رجوع به معلق شود
جَمعِ واژۀ مَعلَق. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ معلق به معنی سوسمار خرد. (آنندراج). جَمعِ واژۀ معلق (م َ ل َ / م ِ ل َ) . (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ مِعلَق. (اقرب الموارد). و رجوع به معلق شود
آویخته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه در حلق او زلوک چسبیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که در حلق وی زلو چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آویخته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه در حلق او زلوک چسبیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که در حلق وی زلو چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آنکه از وی چیزی آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). هرآنچه بر وی چیزی آویزند خواه گوشت باشد و یا خرما و انگور و یا مشک و مطاره. ج، معالیق. (ناظم الاطباء)
آنکه از وی چیزی آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). هرآنچه بر وی چیزی آویزند خواه گوشت باشد و یا خرما و انگور و یا مشک و مطاره. ج، معالیق. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 24هزارگزی خاور آوج با 385 تن سکنه آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 24هزارگزی خاور آوج با 385 تن سکنه آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
کلیددان که به کلید گشایند. (مهذب الاسماء). کلیدان. (منتهی الارب) (آنندراج). قفل و قلاب که بدان در رابندند. (غیاث). کلیددان و هر چیز که بدان در را محکم کنند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان در را بندند و به وسیلۀ کلید گشایند. ج، مغالیق. (از اقرب الموارد)
کلیددان که به کلید گشایند. (مهذب الاسماء). کلیدان. (منتهی الارب) (آنندراج). قفل و قلاب که بدان در رابندند. (غیاث). کلیددان و هر چیز که بدان در را محکم کنند. (ناظم الاطباء). آنچه بدان در را بندند و به وسیلۀ کلید گشایند. ج، مغالیق. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ علق، بمعنی گرانمایه از هر چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : قرناً بعد قرن ذخایر و اعلاق جواهر بدان جایگاه نقل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). با زین و سرافسار زر و دیگر انواع اعلاق و رغائب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238). در علقۀ آن اعلاق و عقیلۀ آن عقایل فرومانده بود و در حفظ آن چپ و راست میپویید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 264). هر کس بکاشان رسیده یا شکل و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده و خانقاه و مخازن کتب و آن اخایر ذخایر و قماطر دفاتر و نفایس سفاین و غرائب رغائب و اعلاق اوراق که آن جایگاه جمع است مشاهده کرده... (ترجمه تاریخ یمینی ص 14). - اعلاق النفیسه، برگزیدۀ چیزهای گرانبها و نام کتابی است از ابن رسته
جَمعِ واژۀ علق، بمعنی گرانمایه از هر چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : قرناً بعد قرن ذخایر و اعلاق جواهر بدان جایگاه نقل کرده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). با زین و سرافسار زر و دیگر انواع اعلاق و رغائب. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238). در علقۀ آن اعلاق و عقیلۀ آن عقایل فرومانده بود و در حفظ آن چپ و راست میپویید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 264). هر کس بکاشان رسیده یا شکل و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده و خانقاه و مخازن کتب و آن اخایر ذخایر و قماطر دفاتر و نفایس سفاین و غرائب رغائب و اعلاق اوراق که آن جایگاه جمع است مشاهده کرده... (ترجمه تاریخ یمینی ص 14). - اعلاق النفیسه، برگزیدۀ چیزهای گرانبها و نام کتابی است از ابن رسته
زلوک افکندن بر اندام تا بمکد خون را. (منتهی الارب) (آنندراج). زالو بر جایی افکندن تا خون آنرا بمکد. و منه الحدیث: اللدود احب الی ّ من الاعلاق. (از اقرب الموارد). زکوک انداختن بر اندام تا بمکد خون را. (ناظم الاطباء).
زلوک افکندن بر اندام تا بمکد خون را. (منتهی الارب) (آنندراج). زالو بر جایی افکندن تا خون آنرا بمکد. و منه الحدیث: اللدود احب الی ّ من الاعلاق. (از اقرب الموارد). زکوک انداختن بر اندام تا بمکد خون را. (ناظم الاطباء).
بد کاره: مرد این واژه در تازی تنها با همین آرش به کار می رود در یکی از فرهنگ های فارسی برای آن که مفلاک پارسی را بر گرفته از آن نشان دهند آرش: تهیدست را نیز بر بد کاره افزوده اند. ناکس فرومایه سفله، تهیدست، جمع مفالیق
بد کاره: مرد این واژه در تازی تنها با همین آرش به کار می رود در یکی از فرهنگ های فارسی برای آن که مفلاک پارسی را بر گرفته از آن نشان دهند آرش: تهیدست را نیز بر بد کاره افزوده اند. ناکس فرومایه سفله، تهیدست، جمع مفالیق