- معضل
- دشواری، کاستی
معنی معضل - جستجوی لغت در جدول جو
- معضل
- سخت و دشوار و زشت، امر مشکل و دشوار
- معضل
- در فارسی معضل گویند سخت دشوار غلبه کرده شد، خسته و مانده کرده. (اسم و مصدر) سخت دشوار مشکل. توضیح باین معنی در تداول فارسی بفتح ضاد تلفظ کنند
- معضل ((مُ ضَ))
- مشکل، دشوار
- معضل
- Dilemma
- معضل
- dilema
- معضل
- Dilemma
- معضل
- dylemat
- معضل
- дилемма
- معضل
- дилема
- معضل
- dilemma
- معضل
- dilema
- معضل
- dilemme
- معضل
- dilemma
- معضل
- दुविधा
- معضل
- দ্বিধা
- معضل
- dilema
- معضل
- דִּלֶּמָה
- معضل
- shida
- معضل
- ความยุ่งยาก
- معضل
- معضلةٌ
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
معضل، سخت و دشوار و زشت، امر مشکل و دشوار
معضله در فارسی مونث معضل: دشوار دشواری مونث معضل. معطر. خوشبو کرده، خوشبوی عطر آمیز
میانگین، عددی که از جمع کردن چند عدد و تقسیم آن بر تعداد آن اعداد حاصل می شود
تعدیل کننده
تعدیل کننده
پناه، محل اعتماد، معتمد
افزون کننده، افزون آورنده
افزون شده، برتری داده شده، آنکه به فضل و برتری و فزونی او بر دیگری اعتراف کرده باشند، بسیار فضل
بیان کنندۀ علت، علت آورنده
کسی که به عدل او گواهی داده شده
بیکارمانده، بیکار، فروگذاشته شده