جدول جو
جدول جو

معنی معسلط - جستجوی لغت در جدول جو

معسلط(مُ عَ لَ)
کلام معسلط، سخن آمیخته و ناسره. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلط
تصویر مسلط
تسلط یافته، پیروز، چیره، برگمارده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متسلط
تصویر متسلط
غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لَ)
جای داغ بر گردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَسْ سَ)
معجون معسل، معجون با انگبین سرشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به عسل آمیخته. با عسل سرشته. عسل پرورد. به عسل پرورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- زنجبیل معسل، زنجبیل با عسل پرورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
- مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن:
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی (بوستان).
- مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن:
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لِ)
برگمارنده کسی را بر کسی، مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
پیکارنماینده و فتنه انگیزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنگجو و فتنه جو. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ سَ)
کلام معلسط، سخن بی نظام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معسلط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ طَ)
کلام غیرذی نظام. (منتهی الارب) (آنندراج). سخن ناآراسته و بی نظام. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ لَ)
شورۀ کبت و خلیۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). کندوی کبت و شان انگبین. (ناظم الاطباء). کندو. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از محیط المحیط) (از تاج العروس ج 8 ص 18)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لَ)
برگماشته شده و کسی که بر او دست یافته باشند. (غیاث). کسی که بروی دست یافته باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (آنندراج) (غیاث). دست یابنده و غلبه کننده. (ناظم الاطباء) : کوه ها از متغلبان خالی شده و راهها از متسلطان ایمن گشته. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 56) ، برگماشته، مستقل و مختار و خودسر، دارای قدرت و توانائی خودسرانه و متصرف و با قدرت پادشاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسلط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ)
مرد استواراندام توانا بر سفر. مقلوب عملّط. (منتهی الارب). تنومند و زوردار و توانا و استوار. (ناظم الاطباء). مرد درشت اندام، مقلوب عملط. (از اقرب الموارد) ، مرد پلیدطبع زیرک تیزفهم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناپاک و پلید و بدکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که بر وی دست یافته باشند دست یابنده و غلبه کننده، دارای قدرت و توانائی خودسرانه و متصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
برگماشته، زور آور، غالب، مستولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
((مُ سَ لَّ))
چیره شده، تسلط یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسلط
تصویر متسلط
((مُ تَ سَ لَّ))
غلبه کننده، مسلط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
چیره، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، قاهر، مستولی، مشرف، صاحب اختیار، ماهر
متضاد: مقهور
فرهنگ واژه مترادف متضاد