جدول جو
جدول جو

معنی معرب - جستجوی لغت در جدول جو

معرب
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
تصویری از معرب
تصویر معرب
فرهنگ فارسی عمید
معرب
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
تصویری از معرب
تصویر معرب
فرهنگ فارسی عمید
معرب
(مُ عَرْ رَ)
از عجمی به عربی آورده شده و این نوعی از لغت است که در اصل عجمی باشد و عرب در آن تصرف کرده از جنس کلام خود ساخته باشند. (غیاث) (آنندراج). تازیگانیده شده یعنی لفظ عجمی را به عربی آوردن و در آن تصرف کرده از جنس کلام عرب گردانیدن. (ناظم الاطباء). لفظی است وضعکردۀ غیرعرب که عرب آن را استعمال کرده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لغتی که در اصل غیرعربی بوده و عرب آن را به طرز و صورت زبان خویش نزدیک و استعمال کرده اند مانند صنج از چنگ، قفش از کفش، سرجین از سرگین، جاموس از گاومیش و نظایراینها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این لفظ پارسی است معرب کرده، یعنی تازی گردانیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
معرب
(مُ رَ)
واضح کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اعراب داده شده و اعراب حرکات حروف را گویند. (غیاث) (آنندراج). اعراب داده شده. (ناظم الاطباء). کلمه ای که حرکات حروف آن ضبط شده باشد:
ز خون دلها خطی نوشت خامۀ حسن
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم.
مسعودسعد.
، به اصطلاح نحو، لفظی که مختلف گرددآخر آن به اختلاف عوامل. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کلمه ای است که در آخر آن بواسطۀ عامل صوری یا معنوی یکی از حرکات یا یکی از حروف باشد لفظاً یا تقدیراً. (از تعریفات جرجانی). کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل مختلف گردد لفظاً یا تقدیراً و معرب بر دو قسم است: فعل مضارع و اسم متمکن. و اسم متمکن خود بر دو نوع است: یکی آنکه تنوین و تمام حرکات سه گانه را می پذیرد مانند زید و رجل و این قبیل اسماءرا منصرف و امکن نیز گویند. نوع دیگر آنکه جر و تنوین نمی پذیرد و در موضع جر فتحه می گیرد مانند احمد و ابراهیم مگر اینکه اضافه شود یا الف و لام بدان داخل گردد و این قبیل اسمها را غیرمنصرف نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
معرب
عربی شده
تصویری از معرب
تصویر معرب
فرهنگ لغت هوشیار
معرب
((مُ عَ رَّ))
عربی شده، لغتی که عرب آن را از زبان دیگر گرفته پس از تغییر و تصرف به شکل لغت عربی درآورده باشد
تصویری از معرب
تصویر معرب
فرهنگ فارسی معین
معرب
((مُ رَ))
آشکار شده، کلمه ای که آخر آن اعراب داشته باشد
تصویری از معرب
تصویر معرب
فرهنگ فارسی معین
معرب
واژه دخیل در زبان عربی، کلمه بیگانه تازی شده، واژه عربی شده
متضاد: مفرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معذب
تصویر معذب
در رنج و عذاب، عذاب شده، شکنجه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرف
تصویر معرف
شناساننده، آشنا کننده، تعریف کننده، در علم منطق قضیۀ معلومی که موجب کشف مجهولی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرق
تصویر معرق
چیزی که عرق بیاورد، عرق آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرت
تصویر معرت
بدی، عیب، رنج و سختی، آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
کسی که تعبیر خواب می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
تعبیر شده، خواب تعبیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
خراب کننده، ویران کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقرب
تصویر معقرب
کج، خمیده، مددکار قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
محل عبور گذر، گذرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرض
تصویر معرض
محل ظهور چیزی
مکان نشان دادن مصنوعات و مخترعات، نمایشگاه، جای نشان دادن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معربد
تصویر معربد
بدخو، کسی که بدمستی کند و عربده بکشد، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رِ بَ)
مؤنث معرب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خیل معربه، اسبهای تازی گرامی نژاد. (ناظم الاطباء). و رجوع به معرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ بِ)
دوست آزار وقت مستی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عربده کند. عربده گر. عربده جو. ندیم آزار در مستی. بدمست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
معربد نباشم که نیکو نباشد
که می را بود برخرد قهرمانی.
عمعق.
سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان.
سعدی.
، بدخوی و جنگجوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). شریر خصومت جو. (از اقرب الموارد). آنکه جنگ انگیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای خداوند آن هر دو نظامی معربدند و سبک، مجلسها را به عربده برهم شورند و به زیان آرند. (چهارمقاله ص 85).
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رَ بَ)
مؤنث معرّب. ج، معرّبات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ بَ)
مؤنث معرب. ج، معربات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعرب
تصویر اعرب
فصیحتر، افصح، آنکه بیانش خوشتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعرب
تصویر تعرب
عرب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دوست آزار: هنگام مستی، جنگجوی، بد خوی، بد مست فریاد کننده آنکه بد مستی کند و عربده کشد، بدخوی، جنگجوی، جمع معربدین
فرهنگ لغت هوشیار
معربه در فارسی مونث معرب: تازی گشته تازیده مونث معرب، جمع معربات. مونث معرب، جمع معربات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معربد
تصویر معربد
((مُ عَ بِ))
عربده جو، بد خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبر
تصویر معبر
گذرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معذب
تصویر معذب
رنجیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معرض
تصویر معرض
دستخوش، پیش، جلو، فرارو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معرف
تصویر معرف
شناسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخرب
تصویر مخرب
ویرانگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مجرب
تصویر مجرب
کار آزموده
فرهنگ واژه فارسی سره