- معده
- عضوی از بدن انسان یا حیوان که غذا در آن داخل و هضم میشود و در سمت چپ بدن انسان قرار گرفته است
معنی معده - جستجوی لغت در جدول جو
- معده ((مِ دِ))
- از اعضای داخلی بدن انسان و بعضی از حیوانات که کارش هضم غذا می باشد
- معده
- عضوی کیسه مانند در بدن که غذا در آن انبار و مراحل اولیه هضم انجام می شود
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مایه
بیشتر، بزرگ
مونث
بازه، دور اندیشی، دورا، بیگانگی (بازه فاصله)، سرزمین دور
لرزه لرز از ترس لرزه جنبش تشنج
بره های ماده، گل اربه از گیاهان کرمکش از داروها مریم نخودی کوهی
رمده شیرواش از گیاهان (گویش گیلکی) واحد سعد
میانگین، عددی که از جمع کردن چند عدد و تقسیم آن بر تعداد آن اعداد حاصل می شود
تعدیل کننده
تعدیل کننده
سبو، کوزه، کوزۀ شکسته
خبر خوش، نوید، مژدگانی
مژده دادن: خبر خوش دادن، بشارت دادن
مژده رساندن: خبر خوش رساندن
مژده دادن: خبر خوش دادن، بشارت دادن
مژده رساندن: خبر خوش رساندن
کسی که به عدل او گواهی داده شده
اضطراب و لرزه از ترس یا حالت دیگر
نوع نشستن، یک بار نشستن، مرکب انسان، فرش یا مسندی که بر آن بنشینند
آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند، نانی که از این نوع آرد پخته شود، برای مثال جوینی که از سعی بازو خورم / به از میده بر خوان اهل کرم (سعدی۱ - ۱۲۹) ، نوعی حلوا
تعداد زیاد و کلی از چیزی، بیش تر، اصلی، مهم مثلاً قسمت عمدۀ بحث، آنچه به آن تکیه می کنند، تکیه گاه
ماردها، گردنکشان، سرکشان، بلندها، مرتفعها، جمع واژۀ مارد
مریدها، خبایث و اشرار، سرکشان، جمع واژۀ مرید
مریدها، خبایث و اشرار، سرکشان، جمع واژۀ مرید
نوید، قول، قرار، خبر خوش دربارۀ آینده، مژده
مکانی که در آن قراری گذاشته شده و امری معهود گردیده
محل بازگشت
جایی که عده ای گرد هم جمع شوند، باشگاه
محل بازگشت
جایی که عده ای گرد هم جمع شوند، باشگاه
جنسی از جانوران که می تواند بچه بزاید یا تخم بگذارد
مایه و اصل هر چیز، اصل چیزی، آنچه قوام چیزی به آن است، در علم فیزیک چیزی که جرم دارد، فضا را اشغال می کند و به صورت جامد، مایع یا گاز است
مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
بزرگ و کلان، مقدار کلی و بسیار از هر چیز
جمع قاعد، سترونان، جنگ نرفتگان، تنبل ها، نشیمن، زین پالان، چارپای شبان که برآن نشینند، فرش که روی آن نشینند، آنچه که بر روی آن نشینند از قبیل زین و اسب و غیره که بر آن سوار شوند
کوهان
جانوری که فرزند آورد یا تخم کند، انثی
آمده گوی (بدیهه گوی)، ناگهانی
مونث مجعد
مخده در فارسی زمین شکاف، ناز بالش پشتی ناز بالش پشتی
متکبر، گردنکش درگذشته، فوت کرده، متوفی، میت