میل را در سرمه دان جنبانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به سهولت و آسانی گذشتن و گویند مریمعج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به شتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معج السیل معجاً، سیل به شتاب جاری شد. (از اقرب الموارد) ، به سرزدن بچه پستان مادر را و دامن در گرداگرد آن گشادن تا قادر شود به شیر مکیدن، کارزار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شمشیر زدن، جنبان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به هر سو گشتن و این از نشاط باشد. (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
میل را در سرمه دان جنبانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به سهولت و آسانی گذشتن و گویند مریمعج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به شتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معج السیل معجاً، سیل به شتاب جاری شد. (از اقرب الموارد) ، به سرزدن بچه پستان مادر را و دامن در گرداگرد آن گشادن تا قادر شود به شیر مکیدن، کارزار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شمشیر زدن، جنبان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به هر سو گشتن و این از نشاط باشد. (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
ناقه ای که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد، ناقه ای که وقت سوار شدن بجهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابن که در اول حمل بار آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (اقرب الموارد) ، بقره معجل، ماده گاو با گوساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
ناقه ای که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد، ناقه ای که وقت سوار شدن بجهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابن که در اول حمل بار آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (اقرب الموارد) ، بقره معجل، ماده گاو با گوساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لفظی که عجم از کلام عرب به کلام خود نقل کرده باشند به اندک تغییری، اصلی بود یا معرب یا مولد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1046). لغتی عربی که در زبان غیر عرب نیز استعمال شده و در آن زبان نیز شایعالاستعمال باشد مانند سخی، فرق، عدل، بغض، دوام و استعداد در زبان فارسی و ترکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از لغات عرب و آن لفظی است که در حقیقت عربی باشد مگر اهل عجم آن را بسیار استعمال کنند و از جنس کلام خود دانند. (غیاث)
لفظی که عجم از کلام عرب به کلام خود نقل کرده باشند به اندک تغییری، اصلی بود یا معرب یا مولد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1046). لغتی عربی که در زبان غیر عرب نیز استعمال شده و در آن زبان نیز شایعالاستعمال باشد مانند سخی، فرق، عدل، بغض، دوام و استعداد در زبان فارسی و ترکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی از لغات عرب و آن لفظی است که در حقیقت عربی باشد مگر اهل عجم آن را بسیار استعمال کنند و از جنس کلام خود دانند. (غیاث)
منقوط. بانقطه. نقطه نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حروف نقطه دار. وصاحب دقایق الانشاء نوشته که معجم حروف منقوطه را از آن جهت نامند که اعجام در لغت به معنی ازالۀ اشتباه است چون به نقطه رفع اشتباه می شود لهذا حروف منقوطه را معجمه گویند. بعضی جمیع حروف تهجی را معجم می خوانند چرا که چنانکه به نقطه دفع اشتباه می شود به عدم نقطه نیز ازالۀ اشتباه می گردد. (غیاث) : ز خون دلها خطی نوشت خامۀ حسن که آن به حلقه و خال است معرب و معجم. مسعودسعد. از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد تألیف آیت آری هست از حروف معجم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 336). زهی دین طرازی که بی نقش نامت در آفاق یک حرف معجم ندارم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 277). - حروف معجم. رجوع به همین کلمه شود. ، نوشتۀ نقطه نهاده. (ناظم الاطباء) ، حروف الف، ب، پ الی آخره چرا که این ترکیب و ترتیب وضع عرب نیست. بلکه وضع کردۀ عجم است. (غیاث). - حروف معجم، حروف تهجی. حروف الفبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، رفع ابهام شده با گذاشتن نقطه ها و حرکات و اعراب. (از اقرب الموارد) ، باب معجم، دربسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
منقوط. بانقطه. نقطه نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حروف نقطه دار. وصاحب دقایق الانشاء نوشته که معجم حروف منقوطه را از آن جهت نامند که اعجام در لغت به معنی ازالۀ اشتباه است چون به نقطه رفع اشتباه می شود لهذا حروف منقوطه را معجمه گویند. بعضی جمیع حروف تهجی را معجم می خوانند چرا که چنانکه به نقطه دفع اشتباه می شود به عدم نقطه نیز ازالۀ اشتباه می گردد. (غیاث) : ز خون دلها خطی نوشت خامۀ حسن که آن به حلقه و خال است معرب و معجم. مسعودسعد. از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد تألیف آیت آری هست از حروف معجم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 336). زهی دین طرازی که بی نقش نامت در آفاق یک حرف معجم ندارم. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 277). - حروف معجم. رجوع به همین کلمه شود. ، نوشتۀ نقطه نهاده. (ناظم الاطباء) ، حروف الف، ب، پ الی آخره چرا که این ترکیب و ترتیب وضع عرب نیست. بلکه وضع کردۀ عجم است. (غیاث). - حروف معجم، حروف تهجی. حروف الفبا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، رفع ابهام شده با گذاشتن نقطه ها و حرکات و اعراب. (از اقرب الموارد) ، باب معجم، دربسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند، ناقه ای که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابن که در حمل نخستین بار آرد. (منتهی الارب). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شبان که شیر ناشتاشکن دوشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که شیر اعجاله به اهل آن آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). شبانی که شیر اعجاله آرد. (ناظم الاطباء). آنکه شیر عجاله به اهل خود آرد. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط). و رجوع به عجاله و اعجاله شود، شتاب کننده و پیشی گیرنده. (غیاث) (آنندراج)
ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند، ناقه ای که چون پا در رکاب نهند بجهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمابن که در حمل نخستین بار آرد. (منتهی الارب). خرمابنی که در نخستین گشن بار آرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شبان که شیر ناشتاشکن دوشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آن که شیر اِعجالَه به اهل آن آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). شبانی که شیر اعجاله آرد. (ناظم الاطباء). آنکه شیر عُجالَه به اهل خود آرد. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط). و رجوع به عجاله و اعجاله شود، شتاب کننده و پیشی گیرنده. (غیاث) (آنندراج)
شتاب کرده شده و بی مهلت. (غیاث) (آنندراج). شتاب کرده شده و شتاب شده و بشتاب و عجله بجاآورده شده. (ناظم الاطباء) ، مقابل مؤّجّل: دین معجل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مؤجل شود
شتاب کرده شده و بی مهلت. (غیاث) (آنندراج). شتاب کرده شده و شتاب شده و بشتاب و عجله بجاآورده شده. (ناظم الاطباء) ، مقابل مُؤّجَّل: دین معجل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مؤجل شود
ناتوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزه (م ج / جمع واژۀ ز) . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، {{اسم مصدر}} ضعف و سستی و ناتوانی. (ناظم الاطباء)
ناتوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزه (م َ ج َ / جَمعِ واژۀ زَ) . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، {{اِسمِ مَصدَر}} ضعف و سستی و ناتوانی. (ناظم الاطباء)
بر سر افکندنی زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقنعه. (غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل. (آنندراج). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تاحفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک. چارقد. روسری. سرپوش. نصیف. خمار. ج، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه که گاه پردۀ لاله ست و گاه معجر ماه. رودکی. به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57). ببسته سفالین کمر هفت و هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. بسی بر درخت گل از برگ و بارش گهی معجر و گاه دستار دارد. ناصرخسرو. با صد کرشمه بسترد از رویت با شرم گرد به آستی و معجر. ناصرخسرو. گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر. مسعودسعد. ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. امیرمعزی (ازآنندراج). از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب. انوری (از آنندراج). خاتون کائنات مربع نشسته خوش پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش. خاقانی. چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند. خاقانی. عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار کف برلب آوریده و آلوده معجرش. خاقانی. گه از فرق سرش معجر گشادی غلامانه کلاهش برنهادی. نظامی. به ره بر یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر می زدود. سعدی (بوستان). نه چندان نشیند در این دیده خاک که بازش به معجر توان کرد پاک. سعدی (بوستان). رازی که در میان سر آغوش و پیچک است آن راز را به مهر به معجر نوشته اند. نظام قاری (دیوان ص 23). چو عشق بامه معجرفروش می بازم به عشق معجر او هر طرف سراندازم. سیفی (از آنندراج). - معجر بستن، معجر بر سر کردن. چارقد بر سر انداختن. روسری بر سر انداختن: ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. امیر معزی (از آنندراج). - معجر به سر کردن، چارقد بر سر انداختن. روسری به سرکردن: شاهدی گر به سر کند معجر دیده آیینه دار طلعت اوست. نظام قاری (دیوان ص 51). - معجر زرنیخ، کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - معجر غالیه گون، کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء). - معجر فروش،فروشندۀ معجر. آنکه معجر فروشد: چو عشق بامه معجرفروش می بازم به عشق معجر او هر طرف سراندازم. سیفی (از آنندراج). ، روپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). روی بند زنان: ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها. منوچهری. دانای نکو سخن کند باز از روی عروس عقل، معجر. ناصرخسرو. غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف عروس بخت تو بر روی بست معجر جود. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148). مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید. خاقانی. شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر به قیر روی فرو شسته تودۀ اغبر. داوری شیرازی. ، پارچه ای است یمنی. (منتهی الارب). یک قسم پارچۀ یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک. (از اقرب الموارد)
بر سر افکندنی زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقنعه. (غیاث). مقنع و روپوش زنان و با لفظ بستن و در سر کشیدن و بر سر گرفتن به یک معنی مستعمل. (آنندراج). جامه ای که زنان بر سر می پوشند تاحفظ کند گیسوان آنها را و باشامه نیز گوینده (ناظم الاطباء). روپاک. چارقد. روسری. سرپوش. نصیف. خِمار. ج، معاجر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه که گاه پردۀ لاله ست و گاه معجر ماه. رودکی. به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه گرزن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57). ببسته سفالین کمر هفت و هشت فکنده به سر بر تنک معجری. منوچهری. بسی بر درخت گل از برگ و بارش گهی معجر و گاه دستار دارد. ناصرخسرو. با صد کرشمه بسترد از رویت با شرم گرد به آستی و معجر. ناصرخسرو. گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر. مسعودسعد. ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. امیرمعزی (ازآنندراج). از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب. انوری (از آنندراج). خاتون کائنات مربع نشسته خوش پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش. خاقانی. چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند. خاقانی. عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار کف برلب آوریده و آلوده معجرش. خاقانی. گه از فرق سرش معجر گشادی غلامانه کلاهش برنهادی. نظامی. به ره بر یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر می زدود. سعدی (بوستان). نه چندان نشیند در این دیده خاک که بازش به معجر توان کرد پاک. سعدی (بوستان). رازی که در میان سر آغوش و پیچک است آن راز را به مهر به معجر نوشته اند. نظام قاری (دیوان ص 23). چو عشق بامه معجرفروش می بازم به عشق معجر او هر طرف سراندازم. سیفی (از آنندراج). - معجر بستن، معجر بر سر کردن. چارقد بر سر انداختن. روسری بر سر انداختن: ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم. امیر معزی (از آنندراج). - معجر به سر کردن، چارقد بر سر انداختن. روسری به سرکردن: شاهدی گر به سر کند معجر دیده آیینه دار طلعت اوست. نظام قاری (دیوان ص 51). - معجر زرنیخ، کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، کنایه از گلهای زرد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - ، کنایه از شعاع صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - معجر غالیه گون، کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان) (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء). - معجر فروش،فروشندۀ معجر. آنکه معجر فروشد: چو عشق بامه معجرفروش می بازم به عشق معجر او هر طرف سراندازم. سیفی (از آنندراج). ، روپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). روی بند زنان: ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها. منوچهری. دانای نکو سخن کند باز از روی عروس عقل، معجر. ناصرخسرو. غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف عروس بخت تو بر روی بست معجر جود. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148). مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید. خاقانی. شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر به قیر روی فرو شسته تودۀ اغبر. داوری شیرازی. ، پارچه ای است یمنی. (منتهی الارب). یک قسم پارچۀ یمنی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک. (از اقرب الموارد)
عاجزکننده. (آنندراج) (غیاث). درمانده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی. ناصرخسرو. تو معجز ملکانی و هست رای ترا به ملک معجزۀ بیشمار از آتش وآب. مسعودسعد. ، خرق عادت و کرامات نبی. (غیاث) (آنندراج). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) : عصا برگرفتن نه معجزبود همی اژدها کرد باید عصا. غضایری (از امثال و حکم ص 1104). به یک چشم زد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نو بر درخت. اسدی. در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت از معجزات خویش قویتر ز قوتش. ناصرخسرو. کلیم آمده خود با نشان معجز حق عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور. ناصرخسرو. با معجز انبیا چه باشد زراقی و بازی دوالک. ابوالفرج رونی. بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش. خاقانی. عیسی ام رنگ به معجزسازم بقم و نیل به دکان چه کنم. خاقانی. به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است. ظهیر فارابی. به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگدل کرد. نظامی. به معجز میان قمر زد دو نیم. سعدی (بوستان). همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان). و رجوع به معجزه شود. - معجز عیسوی، احیاء موتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان: یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت معجز عیسویت در لب شکرخا بود. حافظ. - معجز نظام، دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست: بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیه. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323). - معجزنما، نشان دهنده معجز. ظاهر سازندۀ معجزه: معجزنما محمد و مشکل گشا علی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معجزنما شدن، ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج). شگفت. شگفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده. کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد: معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی. خاقانی. صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم. خاقانی. ز آتش موسی برآرم آب خضر ز آدمی این سحر و معجز کس ندید. خاقانی. معجز کلی فرستادت به مدح تو جزاش از سحر اجزایی فرست. خاقانی. - معجز آثار، عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند. - معجز آوردن، معجز ظاهر ساختن. اتیان معجزه. اظهار امر خارق العاده: ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این. خاقانی. - معجز نشان، حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء). - معجزنمای، نشان دهنده معجز. کاری شگفت انگیز نماینده: زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا کزدم این دم توان زاد عدم ساختن. خاقانی. و رجوع به دو ترکیب بعد شود. - معجز نمایی، معجز نشان دادن. کاری شگفت انجام دادن: غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد. خاقانی. و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. - معجز نمودن، معجز نشان دادن. کاری شگفت انگیز انجام دادن: به شعر خوب و شیرین جان فزایم به حکمت در سخن معجز نمایم. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 541). در سخن عطار اگر معجز نمود تو به اعجاز سخن می نگروی. عطار. و رجوع به دو ترکیب قبل شود
عاجزکننده. (آنندراج) (غیاث). درمانده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی. ناصرخسرو. تو معجز ملکانی و هست رای ترا به ملک معجزۀ بیشمار از آتش وآب. مسعودسعد. ، خرق عادت و کرامات نبی. (غیاث) (آنندراج). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) : عصا برگرفتن نه معجزبود همی اژدها کرد باید عصا. غضایری (از امثال و حکم ص 1104). به یک چشم زد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نو بر درخت. اسدی. در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت از معجزات خویش قویتر ز قوتش. ناصرخسرو. کلیم آمده خود با نشان معجز حق عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور. ناصرخسرو. با معجز انبیا چه باشد زراقی و بازی دوالک. ابوالفرج رونی. بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش. خاقانی. عیسی ام رنگ به معجزسازم بقم و نیل به دکان چه کنم. خاقانی. به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است. ظهیر فارابی. به معجز بدگمانان را خجل کرد جهانی سنگدل را تنگدل کرد. نظامی. به معجز میان قمر زد دو نیم. سعدی (بوستان). همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان). و رجوع به معجزه شود. - معجز عیسوی، احیاء موتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان: یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت معجز عیسویت در لب شکرخا بود. حافظ. - معجز نظام، دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست: بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیه. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323). - معجزنما، نشان دهنده معجز. ظاهر سازندۀ معجزه: معجزنما محمد و مشکل گشا علی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معجزنما شدن، ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج). شگفت. شگفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده. کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد: معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی. خاقانی. صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم. خاقانی. ز آتش موسی برآرم آب خضر ز آدمی این سحر و معجز کس ندید. خاقانی. معجز کلی فرستادت به مدح تو جزاش از سحر اجزایی فرست. خاقانی. - معجز آثار، عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند. - معجز آوردن، معجز ظاهر ساختن. اتیان معجزه. اظهار امر خارق العاده: ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این. خاقانی. - معجز نشان، حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء). - معجزنمای، نشان دهنده معجز. کاری شگفت انگیز نماینده: زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا کزدم این دم توان زاد عدم ساختن. خاقانی. و رجوع به دو ترکیب بعد شود. - معجز نمایی، معجز نشان دادن. کاری شگفت انجام دادن: غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد. خاقانی. و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود. - معجز نمودن، معجز نشان دادن. کاری شگفت انگیز انجام دادن: به شعر خوب و شیرین جان فزایم به حکمت در سخن معجز نمایم. ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 541). در سخن عطار اگر معجز نمود تو به اعجاز سخن می نگروی. عطار. و رجوع به دو ترکیب قبل شود
پر دخته، واژه نامه، وینارده راژن (مرتب گردیده)، دیلدار (دیل نقطه) رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، کتاب لغت فرهنگ الفبایی قاموس، مرتب بترتیب حروف تهجی. توضیح قزوینی در مقدمه المعجم نوشته: استشکال فاضل ریو که معجم بتخفیف بمعنی مرتب تهجی است و این کتاب (المعجم) نه چنانست مرفوع است بانکه کلمه معجم باین معنی نیز اصلا نیامده است فقط ترکیب اضافی حروف المعجم بشرحی که در کتب لغت مذکور است بمعنی حروف تهجی استعمال میشود لاغیر نه آنکه اعجم - یعجم از باب افعال بمعنی مرتب گردانیدن بحروف تهجی باشد، حرف نقطه دار، نوشته نقطه نهاده. یا حروف معجم. حروف تهجی حروف الفبا. کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر بکار رفته، بفارسی در آورده بپارسی گردانیده
پر دخته، واژه نامه، وینارده راژن (مرتب گردیده)، دیلدار (دیل نقطه) رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، کتاب لغت فرهنگ الفبایی قاموس، مرتب بترتیب حروف تهجی. توضیح قزوینی در مقدمه المعجم نوشته: استشکال فاضل ریو که معجم بتخفیف بمعنی مرتب تهجی است و این کتاب (المعجم) نه چنانست مرفوع است بانکه کلمه معجم باین معنی نیز اصلا نیامده است فقط ترکیب اضافی حروف المعجم بشرحی که در کتب لغت مذکور است بمعنی حروف تهجی استعمال میشود لاغیر نه آنکه اعجم - یعجم از باب افعال بمعنی مرتب گردانیدن بحروف تهجی باشد، حرف نقطه دار، نوشته نقطه نهاده. یا حروف معجم. حروف تهجی حروف الفبا. کلمه ای عربی که با تغییر و تصرفی در زبانی دیگر بکار رفته، بفارسی در آورده بپارسی گردانیده