پرستش کرده شده. (آنندراج). پرستش شده. (ناظم الاطباء). آنکه او را پرستند. عبادت شده. پرستیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : داده است بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار. منوچهری. ، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). خدا. خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارم نطق گویایی صفات ذات معبود است به پنجم پای پوئیدن به سوی کعبۀ جانان. ناصرخسرو. چو دانستی که معبودی ترا هست بدار از جستجوی چون و چه دست. نظامی
پرستش کرده شده. (آنندراج). پرستش شده. (ناظم الاطباء). آنکه او را پرستند. عبادت شده. پرستیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : داده است بدو ملک جهان خالق معبود با خالق معبود کسی را نبود کار. منوچهری. ، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). خدا. خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهارم نطق گویایی صفات ذات معبود است به پنجم پای پوئیدن به سوی کعبۀ جانان. ناصرخسرو. چو دانستی که معبودی ترا هست بدار از جستجوی چون و چه دست. نظامی
پیمان کرده شده. (غیاث). هرچیز پیمان کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیده و شناخته. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که پیشتر آن را شناخته و دیده باشند. (ناظم الاطباء). معروف. (اقرب الموارد). مرسوم. معمول. متداول: وبه قرار اصل و ترکیب معهود باز می برد. (کلیله و دمنه). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. از... نادر و معهود. (کلیله و دمنه). نظام کارهای حضرت و ناحیت به قرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه به بعض جایها معهود است و به رأی العین دیده می شود. (چهارمقاله ص 8). محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد. (چهارمقاله ص 56). این لفظ در میان خلق معهود و متداول است و به فهم خوانندگان نزدیکتر. (اسرارالتوحید چ صفا ص 15). برخاستم... و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم. (اسرار التوحید چ صفا ص 34). و از اینجاست که کمینۀ خادم صحیفۀ ثنای دیگر ملکان را به آب داده است و بر طریقت معهود خط نسخ درکشیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 151). یک روز به سبب آب و هوا در ناقهی گستاخ شد و بر احتما کردن محافظت معهود ننمود علت نکس کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 286). از بهراو دعوتی بساخت و میزبانی کرد که مثل آن در آن عهد و دیگر عهود معهود نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 162). نمو زرع و برکت ریع به قرار معهود بازرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). بر قاعده معهود، مناشیر و امثله و مخاطبات به تازی نویسند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 367). او در مملکت خویش بر قاعده معهود متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391). به قرار معهود و رسم مألوف بازگشت. (سندبادنامه ص 10). چون ارادت معهود بر قرار ندید گفت... (گلستان). کژدم را ولادت معهود نیست. (گلستان). نظر با نیکوان رسمی است معهود نه این بدعت من آوردم به عالم. سعدی. بعد از عرض فرستادگان و گزاردن پیغام ایشان به رسم معهود در وقتی مناسب سخن گرگین به پایۀ سریر خلافت مصیر درانداختند. (ظفرنامۀ یزدی). - شی ٔ معهود، چیز شناخته شده که مسبوق به شناسایی وی باشند. (ناظم الاطباء). - مسکن معهود، خانه معتاد و منزلی که به وی خو کرده باشند. (ناظم الاطباء). - نامعهود، غیرمعمول. نامتعارف. ندیده و نشناخته: سفله گو روی مگردان که اگر قارون است کس از او چشم ندارد کرم نامعهود. سعدی. ، قدیم و کهنه. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، جای باران نخستین رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، محل بازگشت و منزلی که همیشه به آن باز گردند از هر کجا که رفته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به معهد شود
پیمان کرده شده. (غیاث). هرچیز پیمان کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیده و شناخته. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که پیشتر آن را شناخته و دیده باشند. (ناظم الاطباء). معروف. (اقرب الموارد). مرسوم. معمول. متداول: وبه قرار اصل و ترکیب معهود باز می برد. (کلیله و دمنه). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. از... نادر و معهود. (کلیله و دمنه). نظام کارهای حضرت و ناحیت به قرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه به بعض جایها معهود است و به رأی العین دیده می شود. (چهارمقاله ص 8). محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد. (چهارمقاله ص 56). این لفظ در میان خلق معهود و متداول است و به فهم خوانندگان نزدیکتر. (اسرارالتوحید چ صفا ص 15). برخاستم... و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم. (اسرار التوحید چ صفا ص 34). و از اینجاست که کمینۀ خادم صحیفۀ ثنای دیگر ملکان را به آب داده است و بر طریقت معهود خط نسخ درکشیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 151). یک روز به سبب آب و هوا در ناقهی گستاخ شد و بر احتما کردن محافظت معهود ننمود علت نکس کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 286). از بهراو دعوتی بساخت و میزبانی کرد که مثل آن در آن عهد و دیگر عهود معهود نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 162). نمو زرع و برکت ریع به قرار معهود بازرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). بر قاعده معهود، مناشیر و امثله و مخاطبات به تازی نویسند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 367). او در مملکت خویش بر قاعده معهود متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391). به قرار معهود و رسم مألوف بازگشت. (سندبادنامه ص 10). چون ارادت معهود بر قرار ندید گفت... (گلستان). کژدم را ولادت معهود نیست. (گلستان). نظر با نیکوان رسمی است معهود نه این بدعت من آوردم به عالم. سعدی. بعد از عرض فرستادگان و گزاردن پیغام ایشان به رسم معهود در وقتی مناسب سخن گرگین به پایۀ سریر خلافت مصیر درانداختند. (ظفرنامۀ یزدی). - شی ٔ معهود، چیز شناخته شده که مسبوق به شناسایی وی باشند. (ناظم الاطباء). - مسکن معهود، خانه معتاد و منزلی که به وی خو کرده باشند. (ناظم الاطباء). - نامعهود، غیرمعمول. نامتعارف. ندیده و نشناخته: سفله گو روی مگردان که اگر قارون است کس از او چشم ندارد کرم نامعهود. سعدی. ، قدیم و کهنه. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، جای باران نخستین رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، محل بازگشت و منزلی که همیشه به آن باز گردند از هر کجا که رفته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به معهد شود
آن که پیوسته بر کاری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماهر در عمل خویش. (از اقرب الموارد) ، خوی گر به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظب. (اقرب الموارد) ، دلاور. (منتهی الارب) (آنندراج). شجاع و دلاور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازگشت کننده به کار نخستین. برگردنده. مراجعت کننده. و رجوع به معاوده و معاودت شود
آن که پیوسته بر کاری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماهر در عمل خویش. (از اقرب الموارد) ، خوی گر به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظب. (اقرب الموارد) ، دلاور. (منتهی الارب) (آنندراج). شجاع و دلاور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازگشت کننده به کار نخستین. برگردنده. مراجعت کننده. و رجوع به معاوده و معاودت شود
گرفتار بیماری جگر. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کبدوی ضعفی باشد بی آنکه ورم یا درد داشته باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی را گویند که اندر جگر او آفتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : خداوند جگر ضعیف را مکبود گویند و ضعیفی و درد جگر را کباد گویند. جالینوس می گوید مکبود آن را گویند که افعال جگر او باطل باشد بی آنکه دروی آماسی و ریشی و دبیله ای بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
گرفتار بیماری جگر. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کبدوی ضعفی باشد بی آنکه ورم یا درد داشته باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی را گویند که اندر جگر او آفتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : خداوند جگر ضعیف را مکبود گویند و ضعیفی و درد جگر را کباد گویند. جالینوس می گوید مکبود آن را گویند که افعال جگر او باطل باشد بی آنکه دروی آماسی و ریشی و دبیله ای بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معدود شدن، شمرده شدن: به جهد قطرۀ باران کجا شود معلوم به چاره برگ درختان کجا شود معدود. امیرمعزی. - معدود گردیدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه). - غیرمعدود، نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء). - نامعدود، ناشمرده. غیرمعدود: من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند خلق آفاق بماند طرفی نامعدود. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 132). به گرد لقمۀ معدود، خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 4 ص 66). نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6 ص 152). دم معدود اندکی مانده ست نفسی بی شمار بایستی. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 7 ص 37). دوست به دنیا و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود. سعدی. ای که در شدت فقری و پریشانی حال صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود. سعدی. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته ای بود معدود. حافظ. - عده معدودی، شمارۀ کمی. (ناظم الاطباء). - معدودی چند، اندکی و شمارۀ محدودی. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید: اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعه فأول من یعدون فی الاربعه ملک العرب... ثم یعد ملک الصین...ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص 11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معدود شدن، شمرده شدن: به جهد قطرۀ باران کجا شود معلوم به چاره برگ درختان کجا شود معدود. امیرمعزی. - معدود گردیدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه). - غیرمعدود، نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء). - نامعدود، ناشمرده. غیرمعدود: من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند خلق آفاق بماند طرفی نامعدود. سعدی. و رجوع به ترکیب قبل شود. ، چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 132). به گرد لقمۀ معدود، خلق گردانند به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 4 ص 66). نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت نیست دینار و درم یا هوس معدودی. مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6 ص 152). دم معدود اندکی مانده ست نفسی بی شمار بایستی. مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 7 ص 37). دوست به دنیا و آخرت نتوان داد صحبت یوسف به از دراهم معدود. سعدی. ای که در شدت فقری و پریشانی حال صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود. سعدی. به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ که همچو روز بقا هفته ای بود معدود. حافظ. - عده معدودی، شمارۀ کمی. (ناظم الاطباء). - معدودی چند، اندکی و شمارۀ محدودی. (ناظم الاطباء). ، (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید: اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعه فأول من یعدون فی الاربعه ملک العرب... ثم یعد ملک الصین...ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص 11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نعت مفعولی از مصدر سبد. رجوع به سبد شود، صبی ّ مسبود، کودک دچار شده به بیماری اسبیده، که از افراط در خوردن شیر دست دهد. (ازذیل اقرب الموارد). و رجوع به اسبیده شود
نعت مفعولی از مصدر سبد. رجوع به سبد شود، صبی ّ مسبود، کودک دچار شده به بیماری اسبیده، که از افراط در خوردن شیر دست دهد. (ازذیل اقرب الموارد). و رجوع به اسبیده شود
بسته و بند کرده و گره کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انملۀ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2). احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود. سعدی. ، برقرار و ثابت و استوار، طاق عمارت بنا کرده شده، عهد و میثاق بسته شده. (ناظم الاطباء) ، مجسمه و آن شیرۀ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد. (ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود، سطبرشده. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). - باء معقود،باء فارسی. پ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن. (ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد). - جیم معقود، جیم فارسی. چ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کاف معقود، کاف فارسی. گاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ما له معقود، نیست مر او را رأی ثابت و استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - معقوداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
بسته و بند کرده و گره کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انملۀ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2). احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود. سعدی. ، برقرار و ثابت و استوار، طاق عمارت بنا کرده شده، عهد و میثاق بسته شده. (ناظم الاطباء) ، مجسمه و آن شیرۀ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد. (ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود، سطبرشده. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). - باء معقود،باء فارسی. پ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن. (ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد). - جیم معقود، جیم فارسی. چ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کاف معقود، کاف فارسی. گاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ما له معقود، نیست مر او را رأی ثابت و استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - معقوداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نام وزیر انوشیروان که زروان او و پسران او را به زهر ریختن درطعام انوشیروان متهم کرد، انوشیروان بدانست و او رابا خانمانش برانداخت. (یادداشت مؤلف) : بترسید مهبود و گفت ای جوان به زخم تو سندان ندارد توان. فردوسی. ز مهبود بر در بزرگان به رشک همی ریختندی به رخ برسرشک. فردوسی
نام وزیر انوشیروان که زروان او و پسران او را به زهر ریختن درطعام انوشیروان متهم کرد، انوشیروان بدانست و او رابا خانمانش برانداخت. (یادداشت مؤلف) : بترسید مهبود و گفت ای جوان به زخم تو سندان ندارد توان. فردوسی. ز مهبود بر در بزرگان به رشک همی ریختندی به رخ برسرشک. فردوسی