جدول جو
جدول جو

معنی معبود - جستجوی لغت در جدول جو

معبود
پرستیده شده، پرستش شده، خداوند
تصویری از معبود
تصویر معبود
فرهنگ فارسی عمید
معبود
(مَ)
پرستش کرده شده. (آنندراج). پرستش شده. (ناظم الاطباء). آنکه او را پرستند. عبادت شده. پرستیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
داده است بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.
منوچهری.
، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). خدا. خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چهارم نطق گویایی صفات ذات معبود است
به پنجم پای پوئیدن به سوی کعبۀ جانان.
ناصرخسرو.
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
معبود
پرستش شده، پرستیده
تصویری از معبود
تصویر معبود
فرهنگ لغت هوشیار
معبود
((مَ))
پرستیده شده
تصویری از معبود
تصویر معبود
فرهنگ فارسی معین
معبود
پرسته
تصویری از معبود
تصویر معبود
فرهنگ واژه فارسی سره
معبود
مورد پرستش
متضاد: عابد، پرستشگر، خدا، پروردگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهبود
تصویر مهبود
(پسرانه)
به شکل ماه، از شخصیتهای شاهنامه، نام وزیر خردمند انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معود
تصویر معود
عادت داده شده، تربیت شده، ورزیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبد
تصویر معبد
محل عبادت، عبادتگاه، پرستشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاود
تصویر معاود
مواظب، ماهر در کار خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقود
تصویر معقود
گره کرده، بند کرده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معدود
تصویر معدود
شمرده، شمار شده، شمرده شده، کنایه از کم، اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معهود
تصویر معهود
مورد عهد واقع شده، معروف، دیده و شناخته شده، قدیمی، کهنه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دل شکسته. (مهذب الاسماء). شکسته دل از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تعمیدداده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ)
بیمار عیادت کرده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیمان کرده شده. (غیاث). هرچیز پیمان کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیده و شناخته. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیز که پیشتر آن را شناخته و دیده باشند. (ناظم الاطباء). معروف. (اقرب الموارد). مرسوم. معمول. متداول: وبه قرار اصل و ترکیب معهود باز می برد. (کلیله و دمنه). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. از... نادر و معهود. (کلیله و دمنه). نظام کارهای حضرت و ناحیت به قرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). و طبع آب آن است که روا بود که سنگ شود چنانکه به بعض جایها معهود است و به رأی العین دیده می شود. (چهارمقاله ص 8). محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد. (چهارمقاله ص 56). این لفظ در میان خلق معهود و متداول است و به فهم خوانندگان نزدیکتر. (اسرارالتوحید چ صفا ص 15). برخاستم... و چنانکه معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم. (اسرار التوحید چ صفا ص 34). و از اینجاست که کمینۀ خادم صحیفۀ ثنای دیگر ملکان را به آب داده است و بر طریقت معهود خط نسخ درکشیده. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 151). یک روز به سبب آب و هوا در ناقهی گستاخ شد و بر احتما کردن محافظت معهود ننمود علت نکس کرد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 286). از بهراو دعوتی بساخت و میزبانی کرد که مثل آن در آن عهد و دیگر عهود معهود نبود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 162). نمو زرع و برکت ریع به قرار معهود بازرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). بر قاعده معهود، مناشیر و امثله و مخاطبات به تازی نویسند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 367). او در مملکت خویش بر قاعده معهود متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391). به قرار معهود و رسم مألوف بازگشت. (سندبادنامه ص 10). چون ارادت معهود بر قرار ندید گفت... (گلستان). کژدم را ولادت معهود نیست. (گلستان).
نظر با نیکوان رسمی است معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم.
سعدی.
بعد از عرض فرستادگان و گزاردن پیغام ایشان به رسم معهود در وقتی مناسب سخن گرگین به پایۀ سریر خلافت مصیر درانداختند. (ظفرنامۀ یزدی).
- شی ٔ معهود، چیز شناخته شده که مسبوق به شناسایی وی باشند. (ناظم الاطباء).
- مسکن معهود، خانه معتاد و منزلی که به وی خو کرده باشند. (ناظم الاطباء).
- نامعهود، غیرمعمول. نامتعارف. ندیده و نشناخته:
سفله گو روی مگردان که اگر قارون است
کس از او چشم ندارد کرم نامعهود.
سعدی.
، قدیم و کهنه. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، جای باران نخستین رسیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، محل بازگشت و منزلی که همیشه به آن باز گردند از هر کجا که رفته باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به معهد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
آن که پیوسته بر کاری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماهر در عمل خویش. (از اقرب الموارد) ، خوی گر به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواظب. (اقرب الموارد) ، دلاور. (منتهی الارب) (آنندراج). شجاع و دلاور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازگشت کننده به کار نخستین. برگردنده. مراجعت کننده. و رجوع به معاوده و معاودت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرفتار بیماری جگر. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کبدوی ضعفی باشد بی آنکه ورم یا درد داشته باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی را گویند که اندر جگر او آفتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : خداوند جگر ضعیف را مکبود گویند و ضعیفی و درد جگر را کباد گویند. جالینوس می گوید مکبود آن را گویند که افعال جگر او باطل باشد بی آنکه دروی آماسی و ریشی و دبیله ای بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شمارکرده شده. (غیاث) (آنندراج). شمرده شده و به حساب آمده و حساب شده. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معدود شدن، شمرده شدن:
به جهد قطرۀ باران کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود.
امیرمعزی.
- معدود گردیدن، شمرده شدن. به حساب آمدن: هر که همت او برای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه).
- غیرمعدود، نامعدود. به حساب نیامده. ناشمرده شده. (ناظم الاطباء).
- نامعدود، ناشمرده. غیرمعدود:
من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند
خلق آفاق بماند طرفی نامعدود.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
، چیز اندک. (غیاث) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء). کم. اندک. انگشت شمار. قلیل از عدد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حضرت علیا... محفوف است به دعائی که یادگار نفس معدود و غمگسار نفس مردود خادم است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 203). سباشی تکین با چند کس معدود جان بیرون برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 296). و در شهر و روستاق صد کس نمانده بود و چندان مأکول که آن چند معدود معلول را وافی باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 132).
به گرد لقمۀ معدود، خلق گردانند
به گرد خالق و بر نقد بی عدد گردم.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 4 ص 66).
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم یا هوس معدودی.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر ج 6 ص 152).
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی بی شمار بایستی.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج 7 ص 37).
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود.
سعدی.
ای که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود.
سعدی.
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفته ای بود معدود.
حافظ.
- عده معدودی، شمارۀ کمی. (ناظم الاطباء).
- معدودی چند، اندکی و شمارۀ محدودی. (ناظم الاطباء).
، (اصطلاح فقهی) هر مالی که موقع معامله، متعارف این باشد که به حسب عدد فروخته شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، مهم. عمده. ج، معدودین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه یا آنچه قابل توجه است و به حساب می آید. که بتوان به حساب آورد. که در حساب آید: اهل الهند و الصین مجمعون علی ان ملوک الدنیا المعدودین اربعه فأول من یعدون فی الاربعه ملک العرب... ثم یعد ملک الصین...ثم ملک الروم ثم بلهرا. (اخبار الصین و الهند ص 11، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبد. رجوع به سبد شود، صبی ّ مسبود، کودک دچار شده به بیماری اسبیده، که از افراط در خوردن شیر دست دهد. (ازذیل اقرب الموارد). و رجوع به اسبیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسته و بند کرده و گره کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انملۀ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2).
احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود
خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود.
سعدی.
، برقرار و ثابت و استوار، طاق عمارت بنا کرده شده، عهد و میثاق بسته شده. (ناظم الاطباء) ، مجسمه و آن شیرۀ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد. (ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود، سطبرشده. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
- باء معقود،باء فارسی. پ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن. (ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد).
- جیم معقود، جیم فارسی. چ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کاف معقود، کاف فارسی. گاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، ما له معقود، نیست مر او را رأی ثابت و استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- معقوداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء).
، نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شجر معضود، درخت بریده شده. (از منتهی الارب). درخت بریده شده با معضاد. (ناظم الاطباء). بریده شده با معضد. (از اقرب الموارد). رجوع به معضاد و معضد شود، گرفتار درد بازو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام وزیر انوشیروان که زروان او و پسران او را به زهر ریختن درطعام انوشیروان متهم کرد، انوشیروان بدانست و او رابا خانمانش برانداخت. (یادداشت مؤلف) :
بترسید مهبود و گفت ای جوان
به زخم تو سندان ندارد توان.
فردوسی.
ز مهبود بر در بزرگان به رشک
همی ریختندی به رخ برسرشک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقیم لازم گیرندۀ چیزی و جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دست دهنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ممکن. (اقرب الموارد) ، مرد به زندان کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محبوس. (اقرب الموارد) ، طعام پیوسته و آماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ثوب معبوط، جامۀ نودریده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دریده شده. (از ذیل اقرب الموارد) ، لحم معبوط، گوشتی که جانور درنده در آن دندان نزده و علتی بدان نرسیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معدود
تصویر معدود
شمار کرده شده، بحساب آمده و حساب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاود
تصویر معاود
خویگر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقود
تصویر معقود
بسته شده، استوار شده پا بر جا شده بسته شده گره بسته، محکم گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معکود
تصویر معکود
زندانی، شدنی، خوراک همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معهود
تصویر معهود
پیمان کرده شده، عهد کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معهود
تصویر معهود
((مَ))
عهد کرده شده، شناخته شده، معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معقود
تصویر معقود
((مَ))
بسته شده، گره بسته، محکم گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدود
تصویر معدود
((مَ))
شمرده شده، حساب شده، کم، اندک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معبد
تصویر معبد
زیگورات
فرهنگ واژه فارسی سره
اندک، انگشت شمار، قلیل، کم
متضاد: بسیار، کثیر، معتنابه، شمرده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد