جدول جو
جدول جو

معنی معبر - جستجوی لغت در جدول جو

معبر
محل عبور گذر، گذرگاه
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی عمید
معبر
تعبیر شده، خواب تعبیر شده
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی عمید
معبر
کسی که تعبیر خواب می کند
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی عمید
معبر
آنچه به وسیلۀ آن از روی نهر عبور کنند، پل
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی عمید
معبر
(مُ عَبْ بِ)
خواب گزار. (زمخشری). کسی که تعبیر خواب می کند. (ناظم الاطباء). خواب گزارنده. آنکه خواب را تفسیر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست. (قابوسنامه). یا سودازدۀ عشق را که در پردۀخواب... معانقۀ معشوق خیال بندد معبرش هم مفارقت تأویل نهد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 165) ، تعبیرکننده و بیان کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
معبر
(مَ بَ)
گذرگاه رود. (مهذب الاسماء). جای گذار از کرانۀ دریا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای گذشتن از دریا. (غیاث). کرانۀ رود یا دریا مهیا برای گذشتن. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط). ج، معابر. (ناظم الاطباء) :
بسا رودهایی که تو عبره کردی
که آن را نبوده ست پایاب و معبر.
فرخی.
بود آهنگ نعمتها همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها همه ساله به معبرها.
منوچهری.
وز خلق چون تو غرقه بسی کرده ست
این بحر بی کرانه و بی معبر.
ناصرخسرو.
از این دریای بی معبر به حکمت
بباید ای برادر می گذشتن.
ناصرخسرو.
شها چو آید دریای کینۀ تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 24).
بس بس گلاب جود که دریا فشانده ای
غرقه شدم سفینه به معبر نکوتر است.
خاقانی.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 125).
، محل عبور و جای گذار و گذرگاه و راه. (ناظم الاطباء). جای عبور و محل گذر. (غیاث) (آنندراج). گذار. گدار. گذرگاه. جای گذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون لشکر غز در ایشان رسید روز شده بود وآفتاب طلوع کرده و معبر تافته و عبور متعذر شده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 227).
- معبر عام، گذرگاه عموم. شارع عام. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معبر کردن، عبور کردن. گذر کردن:
باز اگر بیگانه ای معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند.
مولوی (مثنوی دفتر پنجم ص 188)
لغت نامه دهخدا
معبر
(مُ بَ)
جمل معبر، شتر بسیار پشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سهم معبر، تیر بسیار پر و ناپیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیر بسیار پر. (از اقرب الموارد) ، غلام معبر، کودک مراهق ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کودک به احتلام نزدیک شده و ختنه نگردیده. (از اقرب الموارد) ، قوچی که چند سال پشم او را رها کرده و نچیده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معبر
(مُ بِ)
آن که فریز می کند پس از یک سال گوسپند را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معبر
(مِ بَ)
کشتی و پل و آنچه بدان از دریا و جز آن گذرند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی. آنچه بدان از دریا عبور کنند. (غیاث). آنچه بوسیلۀ آن بتوان از رودخانه عبور کرد مانند پل یا کشتی. (از اقرب الموارد). آلت گذشتن از آب چون کشتی و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
با امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
کشتیی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم.
خاقانی.
دریای پرعجایب وز اعراب موج زن
از راحله جزیره و از مکه معبرش.
خاقانی.
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
معبر
(مُ تَ مَ دی یِ)
شهری است به کنار دریای هند. (منتهی الارب). قسمت جنوبی ساحل شرقی شبه جزیره هندوستان که اکنون به نام کرماندل معروف است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به شدالازار ص 100، 546، 548 و نزهه القلوب ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
معبر
(مُ عَبْ بَ)
خواب تعبیر کرده شده. (ناظم الاطباء). تعبیر کرده شده. (غیاث) (آنندراج) : بگوی به خواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثال آن باریدی و این معبر است بدان معنی که در این عهد به فر دولت... جملۀ خلایق رنگ موافقت گرفته اند. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا
معبر
گذرگاه رود، جای گذر از کرانه دریا و جز آن
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ لغت هوشیار
معبر
((مُ عَ بِّ))
کسی که تعبیر خواب می کند
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی معین
معبر
((مَ بَ))
محل عبور، گذرگاه، پل و هر آنچه که با آن بتوان از رود عبور کرد، کشتی، جمع معابر
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ فارسی معین
معبر
گذرگاه
تصویری از معبر
تصویر معبر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمر
تصویر معمر
(پسرانه)
طویل العمر و مسن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معتبر
تصویر معتبر
با اعتبار، امین، محل اعتماد، عبرت گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکبر
تصویر مکبر
اذان گوینده در نماز جماعت، تکبیر گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمر
تصویر معمر
کسی که عمر دراز کرده، سالخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغبر
تصویر مغبر
غبار آلوده، گردآلوده، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبد
تصویر معبد
محل عبادت، عبادتگاه، پرستشگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ رَ / رِ)
معبر. گذرگاه. محل عبور:
بس که می افتاد از پری شمار
تنگ می شد معبره بر رهگذار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ رَ)
جاریه معبره، دختر ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر ماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بروی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شاه معبره، گوسفند فریز ناکرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زنی که از کس او آب مانند ریم جاری باشد، و یا ابن المعبره دشنام است مر عربان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بَ رَ)
قوس معبره، کمان تمام و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمان تمام و خوب ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَبْ بِ)
تعبیر خواب گفتن. (ناظم الاطباء). صفت و حالت معبر
لغت نامه دهخدا
شطی که بتوان از آن عبور کرد، گذرگاه رودخانه گدار، گذرگاه (عموما)، جمع معابر، آنچه که بوسیله آن بتوان از نهر عبور کرد مانند پل و کشتی و قایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سعبر
تصویر سعبر
چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معابر
تصویر معابر
گذرگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معبد
تصویر معبد
زیگورات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معتبر
تصویر معتبر
ارزشمند، بنام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معطر
تصویر معطر
خوشبو، بویا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مخبر
تصویر مخبر
خبررسان، خبرنگار
فرهنگ واژه فارسی سره