جدول جو
جدول جو

معنی معاطن - جستجوی لغت در جدول جو

معاطن(مَ طِ)
جمع واژۀ معطن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ معطن به معنی خوابگاه شتران و آغل گوسپندان نزدیک آب. (آنندراج). و رجوع به معطن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معاون
تصویر معاون
دستیار، کمک کننده، یاری کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاطف
تصویر معاطف
لایه ها، آنچه لای چیزی بگذارند، پارچه ای که لای رویه و آستر لباس بدوزند، در علم زمین شناسی طبقۀ زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معادن
تصویر معادن
معدن ها، مرکز چیزی ها، کان ها، جمع واژۀ معدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
موطن ها، وطن ها، میهن ها، زادگاه ها، جمع واژۀ موطن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ یَ)
به چشم دیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به معاینه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ معطب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ معطب به معنی جای هلاک. (آنندراج). رجوع به معطب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ معطس و معطس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معطس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ معطش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به معطش شود، زمینهای بی آب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ معطف. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به معطف شود، جمع واژۀ معطف. گردنها. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به معطف شود، چمهای رود و چمهای دره. (ناظم الاطباء). پیچ و خمها. پیچها: بر معاطف آن شعاب و مخارم آن هضاب اطلاع یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342).
- معاطف جامه، لابلاهای آن. درز و شکافهای آن: کیک از جامۀ دزد به جامۀ خواب خسرو درآمد و چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود بفرمود تا روشنایی آوردند و در معاطف جامۀ خواب نیک طلب کردند، کیکی بیرون جست. (مرزبان نامه ص 113)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
معاطل المراءه، جایهای پیرایۀ زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ معطل. (ناظم الاطباء). واحد آن معطل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معطاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به معطاء و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طی ی)
جمع واژۀ معطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ معطاء به معنی بسیار دهش دهنده. (آنندراج). و رجوع به معطاء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ معدن به معنی کان جواهر از زر و سیم و جز آن. (آنندراج). کانها. جمع واژۀ معدن که به معنی کان است. (غیاث) :
معادن پس نبات آنگاه حیوان
به هم بستند یکسر عهد و پیمان.
ناصرخسرو.
در او... اصناف معادن باشد. (کلیله و دمنه). چون خواست که در این عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد، ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را. (چهارمقاله ص 8). در دل سنگ کثیف جواهر معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
دل خاقانی اگر کوه غم است
هم در آن کوه معادن تو کنی.
خاقانی.
و رجوع به معدن شود، در نزد فقها مالی است که در زیرزمین یافت شود چه آنکه معدن طبیعی باشد یا کنزی باشد که کفار دفن کرده باشند و سجود بر معادن روا نیست. (فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
یاری کننده. دستگیر و مددگار و معین و یاور. (ناظم الاطباء). یاری گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معاون جرم، آن که محرک عامل اصلی جرم (مباشر فعل جرم) است و یا با علم در تهیۀ مقدمات یا در لواحق جرم کمک و تسهیل در اجرای جرم کند و بطور کلی آن که کمک عالمانه به مباشر جرم کند بدون مباشرت. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب ’معاونت در جرم’ ذیل معاونت شود.
، در اصطلاحات اداری، عضو مقدم پس از رئیس اداره را گویند که او را یاری می دهد و عندالاقتضا نیابت او را دارد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). کسی که در وزارتخانه یا اداره. مقام او پس از وزیر و یا رئیس قرار دارد و در ادارۀ امور وزارتخانه یا اداره، یاور و مددگار وزیر یا رئیس است
لغت نامه دهخدا
گویا جمع چیزی است مانند معونه یا غیرآن: کان ابی (ای ابوالعتاهیه) لایفارق الرشید فی سفر و لاحضر الا فی طریق الحج و کان یجری علیه فی کل سنۀ خمسین الف درهم سوی الجوائز و المعاون (الاغانی 3:153، یادداشت های قزوینی ج 7 ص 108).
- دیوان معاون، یکی از ادارات حکومتی بنی عباس بوده است ولی مقصود از آن را تاکنون درست نفهمیده ام و در تجارب الامم مکرر این اصطلاح را دارد. (یادداشت های قزوینی ج 7 ص 109) : کان الی والدی الحسن بن عبیداﷲ دیوان الرسائل و دیوان المعاون و جملهالدواوین التی کانت الیه فی ایام وزاره ابیه للمعتضد فامر عبیداﷲ ابنه ان یستخلف اباالحسین بن ثوابه علی دیوان الرسائل و دیوان المعاون. (معجم الادباءچ مرجلیوت ج 2 ص 417 و 418).
، منصبی و وظیفه ای بوده است که ندانستم چیست: والیه معاون بغداد و سائره... (حمزۀ اصفهانی ص 231، یادداشت های قزوینی ج 7ص 109)
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ موطن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ موطن: مواطن مکه، مواقف آن. مواطن حرب، مشاهد آن. (یادداشت مؤلف) : لقد نصرکم اﷲ فی مواطن کثیره. (قرآن 25/9). رجوع به موطن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معادن
تصویر معادن
جمع معدن، خداوند در دل سنگ معادن جواهر و فلزات بیافرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاین
تصویر معاین
دیده ور بچشم بیننده معاینه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
جایباش جایگاه جایگاه جای باش منزل: قومی همه جا معان معنی دلشان همه جا معان معنی. (مقدمه لباب الالباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معطن
تصویر معطن
آغل: نزدیک آب خوابگاه شتر، آغل گوسفند نزدیک آب، جمع معاطن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معطف، شمشیرها بارانی ها چوخا ها لابه لا ها، جمع معطف، گردن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاطب
تصویر معاطب
جمع معطب، نیستگاه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
جمع موطن، جایباش ها میهن ها زاد بومان جمع موطن وطنها میهن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاون
تصویر معاون
یاری کننده، دستگیر و مددکارو معینو یاورو یاریگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معان
تصویر معان
((مَ))
جایگاه، جای باش، منزل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاون
تصویر معاون
((مُ وِ))
یاری کننده، کسی که مقامش در وزارتخانه یا اداره پس از وزیر یا رییس است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاطف
تصویر معاطف
((مَ طِ))
جمع معطف، گردن ها، جامه هایی که در بالای جامه های دیگر پوشند، لابه لاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معادن
تصویر معادن
((مَ دِ))
جمع معدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواطن
تصویر مواطن
((مَ طِ))
جمع موطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاون
تصویر معاون
دستیار، کاریار، یاور
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشکار، دستیار، کمک، مباشر، مددکار، ممد، ناظم، نایب، هم دست، یار، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کانها، کانسارها، معدنها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موطن ها، وطن ها، میهن ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدمتکار، دستیار، مؤثّر، خدماتی، حامی
دیکشنری اردو به فارسی