جدول جو
جدول جو

معنی مظلم - جستجوی لغت در جدول جو

مظلم
تاریک، بسیار تاریک، شب تاریک
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
فرهنگ فارسی عمید
مظلم
(مُ ظَ لَ)
کرکس، زاغ، گیاه در زمینی روئیده که پیش از این باران نرسیده آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). گیاه در زمین بی باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مظلم
(مُ لِ)
یوم مظلم، روز بسیارشر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (ازاقرب الموارد) ، تاریک. (مهذب الاسماء) (غیاث). شب تاریک. (آنندراج). بسیار تاریک و ظلمانی. (ناظم الاطباء). تار. تاری. تاریک. ظلمانی. داج. مدلهم. تیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محسوس نیستند و نگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
ناصرخسرو.
هوای تو به من بر کرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 196).
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس.
مسعودسعد.
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم.
مسعودسعد.
چاه مظلم گشت ظلم ظالمان
اینچنین گفتند جمله عالمان.
مولوی.
، امر مظلم، کار مشتبه که راه درآمد در آن معلوم نشود، شعر مظلم، موی سخت سیاه، نبت مظلم، گیاه تازه و سبز که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، آن که در تاریکی داخل میشود و در تاریکی میرود. ج، مظلمون، بسیار ستم و بدبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مظلم
تاریک، تاری، ظلمانی، روز بسیار شر
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
فرهنگ لغت هوشیار
مظلم
((مُ لِ))
بسیار تاریک و ظلمانی
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
فرهنگ فارسی معین
مظلم
((مُ لَ))
تاریک کرده شده
تصویری از مظلم
تصویر مظلم
فرهنگ فارسی معین
مظلم
تار، تاریک، تیره، ظلمانی
متضاد: روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلم
تصویر مسلم
(پسرانه)
پیرو دین اسلام، مسلمان، نام پسر عقیل و برادرزاده علی (ع)، فرستاده امام حسین به سوی کوفیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مولم
تصویر مولم
درد آورنده، دردناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم داده شده، آموخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظله
تصویر مظله
چادر بزرگ، خیمه، سایه بان، چتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلم
تصویر معلم
تعلیم دهنده، آموزاننده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
کسی که از دیگری شکایت کند، دادخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تظلم
تصویر تظلم
ستم کشیدن، از ظلم کسی شکایت کردن، دادخواهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
مسلمان، پیرو دین اسلام، آنکه دین اسلام دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلوم
تصویر مظلوم
ستم رسیده، کسی که به او ظلم و تعدّی شده، ستم دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظالم
تصویر مظالم
مظلمه ها، ظلم و ستم ها
چیزهایی که به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد، جمع واژۀ مظلمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
ظلم و ستم، آنچه به ظلم و ستم از کسی گرفته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
قبول شده، پذیرفته
آسان مثلاً مفت و مسلّم
حقیقی، سزاوار، شایسته
ممکن
سالم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اظلم
تصویر اظلم
ظالم تر، ستم کننده تر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لِ مَ)
ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است. (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.
مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمۀ خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن، تظلم کردن. دادخواهی کردن: یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- ، گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن:
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
بیدادی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بیداد کردن. ج، مظالم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ مَ)
مظلمه: هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عظلم
تصویر عظلم
شب تاریک، درخت نیل، بشکول از گیاهان، شیره درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متظلم
تصویر متظلم
دادخواه و شکایت کننده از ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
باور کرده، تسلیم شده، پذیرفته کسی که متدین به دین اسلام باشد، مسلمان
فرهنگ لغت هوشیار
دادخواهی گرزش، زاری نالش ستم کشیدن، داد خواستن گله کردن از ظلم کسی شکایت کردن، داد خواهی فریاد خواهی، جمع تظلمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اظلم
تصویر اظلم
ستم کننده تر، تاریکتر
فرهنگ لغت هوشیار
مظلمه: هر کس را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت تا انصاف تمام داده آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
بیدادی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مظلمه
تصویر مظلمه
((مَ لَ مَ یا مِ))
دادخواهی، جمع مظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مظلوم
تصویر مظلوم
ستمدیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسلم
تصویر مسلم
گردن نهاده، بیگمان، روشن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معلم
تصویر معلم
آموزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
دادخواهی، ستم، ظلم، زورستانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد