جدول جو
جدول جو

معنی مظفور - جستجوی لغت در جدول جو

مظفور
(مَ)
مردی که در چشم او ناخنه باشد. (منتهی الارب). مبتلا به ظفره و ناخنک چشم، آنکه بر وی پیروزمند شده باشند، گم شده ای که پیدا شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مظفر
تصویر مظفر
(پسرانه)
پیروز، غالب، موفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مظفر
تصویر مظفر
ظفریافته، پیروز، فیروز، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفور
تصویر منفور
مورد نفرت، ناپسند، رمیده، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفور
تصویر موفور
بی شمار، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، درغیش، به غایت، عدیده، معتدٌ به، موفّر، بی اندازه، مفرط، خیلی، غزیر، متوافر، کثیر، وافر، اورت، جزیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، کسی که صفرا در وی جمع شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صفار. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شکم او زرداب ناک باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زرع مصفور، کشتۀ آسه زده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به معنی مغفار است. ج، مغافیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خود نکردم گنه وگر کردم
هست اندر کرم گنه مغفور.
مسعودسعد.
مجلس او بهشت شد که در او
گنه بندگانش مغفور است.
مسعودسعد.
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70).
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183).
ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا).
- مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن:
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده.
- منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء).
- ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چین افکنده، بافته و تافته. (ناظم الاطباء). الضفار ما یشد به البعیر من شعر مضفور. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خاکستر زیر خاک پوشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) : رماد مکفور، خاکستری که باد خاک بر آن بپوشاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکفور بک یا فلان عنّیت و آذیت، این عبارت را درباره کسی گویند که به کاری او را دستور دهند و او کاری جز آن انجام دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نبشته. (آنندراج). بیان شده و اشاره شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سفور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سنگ یا سنگ تیز گرد. ج، مظاریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازار کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردتهی دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضفوف. (اقرب الموارد). و رجوع به همین کلمه شود، آبی که بر گرد آن ازدحام کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور سخت پیوسته بند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است:
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.
فرخی.
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
رجوع به محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کاویده شده. کنده شده. (منتهی الارب). کاویده شده و خالی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شهری است بر کنار دریای روم، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و محفوره و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ناخن انسان. (از متن اللغه). ناخن. ج، اظافیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (قاموس عصری انگلیسی بعربی). ظفر، یقال: بینهما قیس اظفور. ج، اظافر. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده و گناه پوشیده شده، عفو شده، خدابیامرز
فرهنگ لغت هوشیار
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اظفور
تصویر اظفور
ناخن پیچریشه ریشه پیچنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفور
تصویر موفور
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
((مَ))
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موفور
تصویر موفور
((مُ))
فراوان، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفور
تصویر منفور
((مَ))
ناپسند، مورد نفرت
فرهنگ فارسی معین
آمرزیده، بخشوده، مبرور، مرحوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رانده، مردود، مطرود، نفرت انگیز
متضاد: محبوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بابرکت، بسیار، بی شمار، فراوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوزه
فرهنگ گویش مازندرانی