جدول جو
جدول جو

معنی مطرقال - جستجوی لغت در جدول جو

مطرقال
سیربری یا سقوردیون... که آن را مطرقان نیز گویندو مطرقال نزد عامۀ اندلس سیربری است و چنین تصور می شود که کلمه از ’ماتریکالیس’ یا از ’ماتریکاریا’ پیدا شده و گیاهانی را شامل می گردد که در مقابل بیماری ’ماتریس’ مفید است و بهمین جهت اطلاق ’سیربری’ (سقوردیون) به ’ماتریکالیس’ بسیار بجا است و ’ذیاسقوریذوس’ این گیاه را برای ایجاد حالت حیض بکار می برده است. (از دزی ج 2 ص 600)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مارال
تصویر مارال
(دخترانه)
آهو، غزال، زیبا، آهو، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
بالاترین مقام نظامی در ارتش بعضی از کشورها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقال
تصویر متقال
نوعی پارچۀ نخی شبیه کرباس اما ظریف تر از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرقاق
تصویر طرقاق
نگهبان، پاس، پاسداری
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
ناقه مرقال، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر زودرو. مرقل. مرقله. ج، مراقیل. (اقرب الموارد) :
مرقال من آن باده زده کشتی بر آب
پوینده تر از کشتی بر آب به رفتار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مِ صِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان ساوه واقع در 18هزارگزی باختر ساوه با 1023 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است ولی در مواقع غیربارندگی اتومبیل می توان برد. در بهار ایل بغدادی به کوههای این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
از: مطر عربی به معنی باران + ’ناک’ پساوند فارسی و سازندۀ صفت. باران زا. باران آور. باران وار:
خواجه چنان ابر بانگ دار و مطرناک
هست بقول و عمل همیشه مجرد.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص 27)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ دَ)
مطلقا. کاملاً و تماماً و جمیعاً و بالکلیه و سراسر. (ناظم الاطباء). بی قید. بی شرط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بطور مؤکد و قطعی: چون مطلقاً فرموده بودند که به علت قبالات کهنۀ سی ساله دعوی نشنوند. (تاریخ غازانی ص 242). صلاح در آن است که مطلقاً طلاء جائززنند چنانکه به ورق توان زد. (تاریخ غازانی ص 284) ، اصلاً و هرگز و ابداً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَلْ لَ)
جمع واژۀ مطلّقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : والمطلقات یتربصن بانفسهن ثلثه قروء و لایحل لهن ان یکتمن ماخلق اﷲ فی ارحامهن ان کن یؤمن باﷲ والیوم الاخر... (قرآن 228/2). رجوع به مطلقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رُ / مَ رَ / مُ رَ)
دریا یا جای که آب روان گردددر وی. (منتهی الارب). ساحل البحر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهری است به ساحل بحر بصره، معرب ماهی رویان. (منتهی الارب، مادۀ هرق). شهری به ساحل دریای بصره، معرب ماهی رویان. (فیروزآبادی). معرب است و اصل آن ماهی رویان است. (از المعرب جوالیقی). رجوع به ماهی رویان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رِ)
جمع واژۀ معرقه. داروهایی خوی آور. ادویه ای که عرق از مسامات برآرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرّق و معرقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رِ)
اجسام معدنی. (از ذیل اقرب الموارد). جمع واژۀ منطرقه. چکش خوارگان. معدنیات چکش خواره. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منطرقه و منطرق شود
لغت نامه دهخدا
گودالی که در محاصرۀ قلعه در اطراف آن کنند. مورچل. (ناظم الاطباء). گودالی را گویند که به جهت گرفتن قلعه در اطراف آن کنند. (برهان). آلنگ. مورچل. (یادداشت مؤلف). مورچال چنان است که چون سپاهی خواهند قلعه رابگیرند نقبی کنند به جانب قلعه و خاک آن را بر بالا ریزند که حایل شود که اهل قلعه اگر تیری اندازند بدیشان نخورد و آن نقب را به زیر قلعه برند و زیر برج را خالی کرده بارود (باروت ریزند و آتش زنند تا قلعه خراب شود و به درون روند و این را به چال مور تشبیه کرده اند و از آن فرا گرفته اند. (از انجمن آرا) (ازآنندراج). مغاکی را گویند که به جهت گرفتن قلعه ها در اطراف آن کنند و اهل این دیار آن را مورچا گویند. (غیاث). و رجوع به مورچل شود، برج و منار، محافظ در قلعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
چیزهای روشن، کنایه از ستارگان. (آنندراج). و رجوع به مشرق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
مشرقان و مشرقین به صیغۀ تثنیه، مشرق تابستانی و مشرق زمستانی. قوله تعالی ’: رب المشرقین و رب المغربین’ و مشرق و مغرب. قوله تعالی: ’یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین’. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به مشرقین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استقاله. رجوع به استقاله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نهری است در خوزستان. در ساحلش چندین شهر و قریه یافت شود وسرچشمۀ آن در شوشتر است. اولین احداث کننده این نهر اردشیر بهمن بن اسفندیار بود و این همان رودخانه ای است که نزدیک دروازۀ متوسط شوشتر جاری است. (از معجم البلدان). نام شاخۀ شرقی کارون که بعداً به نام رود گرگر مشهور گشت، و ساختن آن را به اردشیر بابکان نسبت می دهند. این رود در زمان ساسانیان و در قرنهای نخستین اسلام در کنار شوشتر از شاخۀ دیگر جدا می شده و تا آخر خاک خوزستان جداگانه به دریا می ریخته است، بدین سان که از کنار شرقی شوشتر و میاناب می گذشته، در هفت یا هشت فرسنگی به شهر معروف ’عسکر مکرم’ می رسیده است و از میان آن شهر گذر کرده به روستایی که به نام خود آن رود ’روستای مسرقان’ نامیده می شده و دارای آبادیهای فراوان بوده است می رسیده و از آنجا نیز می گذشته به برابر اهواز می رسیده است و کنار شرقی آن را از بیرون می پیموده، از زیر پل معروف ’اربک’ که بر سر راه اهواز به رامهرمز نهاده است می گذشته و سرانجام در دهنۀ جداگانه ای به دریا می ریخته است. چنین به نظر میرسد که یکی از جهتهای کندن مسرقان نگهداری بنداهواز از زور و فشار سیلهای بنیادافکن بوده است و خواسته اند بخش انبوه آب از نهر مسرقان روان گردد و درنهر نخستین رود که به بند اهواز میرسد آب کمتر باشد. این رود به مرور راه خود را عوض کرده و از دریا بریده و امروز در نزدیکی بند قیر به شاخه شتیت می پیوندد. (کارون و بنیاد آن تألیف احمد کسروی از نثرهای دلاویز و آموزندۀ فارسی تألیف دبیرسیاقی ص 337)
لغت نامه دهخدا
(مَ رُ)
نام موضعی است. (منتهی الارب). شهرکی خرم است (از خوزستان) بانعمت و اندر وی خرما (ی) تر باشد سخت نیکو. (حدود العالم). نقطه و محلی است از جنوب اهواز - بصره. رجوع به ابن اثیر ج 7 ص 117 و 122 و نزههالقلوب ج 3 ص 112 و 215 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
جمع واژۀ محرقه. رجوع به محرقه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
تربلا. نوعی متۀ بزرگ نجار و عرابه ساز. طرابل (نوعی متۀ آهنگری). رجوع به طرابل شود. (از دزی ج 1 ص 27).
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
جمع واژۀ طریق. (از منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
جمع واژۀ مزرقه. مقاسم میاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مزرقه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سپهبد، سردار
فرهنگ لغت هوشیار
نشانه که از دور پیدا باشد، خرسنگ بلند، بلند هر چه بلند یا بر بلندی باشد، کازکه (صومعه ترسایان را گویند که بر سرکوه سازند) مناره بلند ساخته بر کوه، هر بنای مرتفع، دیوار بلند، صومعه (ترسایان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقات
تصویر طرقات
جمع طریق، راه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرقان
تصویر طرقان
محافظ (شبانه) نگهبان مراقب پاسدار
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی پارچه نخی که امروز متقال گویند، و آن قماشی نزدیک به کرباس است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مطلقه، یله ها جمع مطلقه (مطلق) : مطلق ها، سازهایی که انگشتان دست چپ نوازنده برای ایجاد اصوات مختلف بر و سیمهای آن گذارده شود مقابل مقیدات، جمع مطلقه
فرهنگ لغت هوشیار
نقبی که سپاهیان مهاجم از خارج قلعه بسوی داخل آن حفر کنند و بدرون روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارشال
تصویر مارشال
سردار، سپهبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مورچال
تصویر مورچال
سوراخ و نقبی که از زیر زمین به طرف قله حفر کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلقاً
تصویر مطلقاً
((مُ لَ قَن))
کاملاً، تماماً، هرگز، ابداً
فرهنگ فارسی معین
سپهبد، سردار
فرهنگ واژه مترادف متضاد