جدول جو
جدول جو

معنی مطراه - جستجوی لغت در جدول جو

مطراه
(مُ طَرْ را)
غسله مطراه، دست شستی پرورده در خوشبویها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مطرا و ’عود مطرا’ ذیل مطرا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطران
تصویر مطران
در آیین مسیحی، رئیس کاهنان، بزرگ ترسایان، پیشوای روحانی نصاری، بالاتر از اسقف
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ بَ)
مؤلف آتشکدۀ آذر نویسد: اصلش از دیار فرح بار کاشغر است و در خانه طغان شاه بوده است و در مرثیۀ آن پادشاه، پنجاه رباعی را گفته. الحق کمال دارد:
در ماتمت ای شاه سیه شد روزم
بی روی تو دیدگان خود بردوزم
تیغ تو کجاست ای دریغا تا من
خون ریختن از دیده به او آموزم.
(آتشکدۀ آذر چ سنگی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
از ’م طر’ و ’طی ر’، بئر مطاره، چاه فراخ دهانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، (از ’طی ر’) چاه دورتک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ارض مطاره، زمین پرنده ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نخله معراه، خرمابنی که بار یک سال آن بخشیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه برهنه باشد زنان را از دست و پا و روی و رخسار، و گویند امراءه حسنهالمعراه. ج، معاری. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، برهنگی و گویند رجل حسن المعری و المعراه. ج، معاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ بَ)
زنی که مردان را به شادی و طرب آرد. (غیاث). تأنیث مطرب: دوازده هزار کنیزک در سراهای او بودند از سریه یا مطربه یا خدمتکار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). و رجوع به مطرب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ بَ)
راه کوچک که به شارع عام پیوسته. (منتهی الارب). راه جداگانه. ج، مطارب. (مهذب الاسماء). مطرب راه تنگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
بزرگ و مهتر ترسایان و این عربی محض نیست. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سرکردۀ نصاری و سرگروه و مهتر آنان و گویند مطران اکثر زنجیر بر اندام خود پیچیده دارد. (از غیاث) (از آنندراج). رئیس کهنه و آن مادون بطرک و مافوق اسقف است. ج، مطارین، مطارنه (دخیل). (از اقرب الموارد). منصبی از مناصب ترسایان در بلاد اسلام، اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس مطران و پس اسقف و پس قسیس و پس شماس. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). عربی محض نیست. (از المعرب جوالیقی). فروتر از جاثلیق که حاکم ترسایان است در نصرانیت. (السامی). مرتبت دین مسیحیان و مقام او در خراسان به مرو از جانب جاثلیق بوده است. (مفاتیح) :
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته.
فردوسی.
نشستنگه سوگواران بدی
بدو در سکوباو مطران بدی.
فردوسی.
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربرنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
دبیرستان کنم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا.
خاقانی.
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقۀ زنجیر مطران آمده.
خاقانی.
ماه نو را نیمۀ قندیل عیسی یافتند
دجله را پر حلقۀ زنجیر مطران دیده اند.
خاقانی.
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ را)
جبه مفراه، جبه ای که در زیر وی پوستین دوزند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطراق الشی ٔ، پیرو و مانند و نظیر چیزی، یقال هذا مطراق هذا، ای تلوه و نظیره. ج، مطاریق. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، پتک و چکش و مطرقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطرقه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شتربچه که نچرد چراگاهی را تا طرفه و نو نپنداردو بر یک چراگاه قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، ناقه که جابجا چرا کند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
جمع واژۀ مطر که به معنی باران است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مطراب، مرد طربناک. مطرابه مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). امراءه مطراب،زن طربناک. و کذلک امراءه مطرابه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
که گرمی آن نشسته باشد. که حرارت آن کاسته شده باشد: مثل النورهالغیر المطفاه. (کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 148، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ قَ)
خایسک آهنگران. (منتهی الارب) (آنندراج). پتک و چکش آهنگران که به هندی هتورا و گهن گویند. (غیاث). خایسک. (مهذب الاسماء) (لغت نامه اسدی) (زمخشری). چکوچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چکش. کوبیازه و کوبین و خایسک آهنگری و مسگری و چکش و پتک. (ناظم الاطباء). مطرق:
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری به عرف
آخر بود به مشقیه اول به مطرقه
بادا سرت به مطرقۀ هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه به مشققه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، چوبی که بدان پنبه زنند. (منتهی الارب). چوب پنبه زنی. (مهذب الاسماء). چوبی که بدان پشم زنند. چوب پنبه زنی. چوبک ندافی. معدکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَطْطا رَ)
مأخوذ از مطهرۀ تازی، آوندی چرمین که در آن آب کنند و در سفر با خود بردارند. (ناظم الاطباء) : چون به پیش آب رسیدند دست به پشت اسب مالیدند و یک غرفه آب بر گرفتند و در مطاره ریختند. (قصص الانبیاء ص 143). و رجوع به متاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ب ری’، ناقه مبراه، ناقۀ بره در بینی کرده شده. (از تاج العروس) (منتهی الارب). ماده شتر حلقه در بینی کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبب افزایش مال. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه سبب شود افزایش و ازدیادمال و ثروت را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
افشون. (مهذب الاسماء). افزاری چوبین دندانه دار که بدان غلۀ کوبیده بر باد دهند. (از ناظم الاطباء). چوبی که یک طرف شبیه پنجۀ دست است و بدان خرمن کوبیده را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مذری. (از متن اللغه). آن را در سیرجان اوشین گویند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محری. سزاوار. یقال انه لمحراه ان یفعل کذا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سرخاره. (مهذب الاسماء). مدری ̍. (منتهی الارب). سیخ و شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (آنندراج). مدرات. ج، مداری. رجوع به مدری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ قَ / مُ طَرْ رَ قَ)
سپر توبرتو ساخته شده، مانند نعل مطرقه که توبرتو دوخته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). سپری که تو بر تو از چندین قطعه چرم ساخته باشند. نعل مطرقه، نعلی که تو بر تو دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به مخراءه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
عیب کردن، عتاب نمودن و خشم گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ب ری’، کارد کمان تراش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، قلمتراش و چاقو، رندۀ نجاری، سوهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی اوستایی و پهلوی میترو پان مهر بان خاقانی دراین سروده: دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا بر آن است که در نیایشگاه روم آیین مهر را زنده گرداند یا به آیین مهر زندگی دوباره بخشاید. یکی از درجات روحانیت کلیسای رومی: دبیرستان نهم (کنم) در هیکل روم کنم آیین مطران را مطرا. (خاقانی)، جمع مطارنه مطارین. توضیح دزی در ذیل قوامیس مطران را به آرشوک ترجمه کرده و برخی آنرا درجه ای بین بطریرک و آرشوک دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
مطربه در فارسی مونث مطرب بنگرید به مطرب مونث مطرب: و قتی در هری زن مطربه ای زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرده
تصویر مطرده
میانه راه، رانش انگیز انگیزه راندن مونث مطرد
فرهنگ لغت هوشیار
سپر مطرقه در فارسی خایسک پتک و چکش زر گری و مسگری و دیگر ها باشد و به تازی مطرقه گویند چکش، پتک، چوبی که بوسیله آن پنبه یا پشم را بزنند، جمع مطارق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطفاه
تصویر مطفاه
در تازی باستانی: آتش کش در تازی نوین: آتش نشان خود روی آتش نشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذراه
تصویر مذراه
دو شاخه، چنگال: ابزار خوردن، شانه که بر موی کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرقه
تصویر مطرقه
((مِ رَ قَ یا قِ))
چکش و پتک آهنگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطران
تصویر مطران
((مَ))
پیشوای روحانی ترسایان، جمع مطاربه
فرهنگ فارسی معین