جدول جو
جدول جو

معنی مطحر - جستجوی لغت در جدول جو

مطحر(مُ حَ)
نصل مطحر، پیکان دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطهر
تصویر مطهر
(پسرانه)
پاک و مقدس، منزه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مطار
تصویر مطار
پرواز، جای پرواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطهر
تصویر مطهر
پاک شده، پاک و پاکیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیر
تصویر مطیر
چادر دارای تصویر پرندگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطیر
تصویر مطیر
بارانی، باران دیده، باران خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطهر
تصویر مطهر
پاک کننده، آنکه چیزی را پاک و تمیز کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
طرح شده، موردبحث قرار گرفته، محل طرح کردن، محل انداختن، جای افکندن
فرهنگ فارسی عمید
(مَطْ طا)
شتاب و نیک دونده. (منتهی الارب). فرس مطار، اسب تیزرو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
پناه ونهان جای. ج، مجاحر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
وحرۀ مسموم سازندۀ طعام که با خوردن آن قی و اسهال آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وحره که مسموم سازد طعام را و وحره جانوری است. (از آنندراج) ، طعام و یا شراب زهرناک که در آن وحره افتاده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رودباری است نزدیک طایف. (منتهی الارب) : و از آنجا به حصاری رسیدیم که آن را ’مطار’ می گفتند و از طائف تا آنجا دوازده فرسنگ بود. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلن ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
تیزخاطر. فرس مطار، اسب تیزخاطرو چست و چالاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پرانیده شده، شکسته و شکافته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَیْ یَ)
چوب یا چوب تر و تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). چوب و چوب تر و تازه. (ناظم الاطباء). چوب و گویند مطری (م طر را) که مقلوب این کلمه است. (از اقرب الموارد)، شکافته و شکسته و مقلوب مطری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکافته و شکسته. (از اقرب الموارد)، نوعی از چادر. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از برد. (از اقرب الموارد)، جامۀ به مرغان کرده. (مهذب الاسماء). نوعی از چادر که در آن نقش مرغان کنند. (ناظم الاطباء). مصور به تصاویر طیور. (غیاث) (آنندراج) :
کشد دشت را گه بساطمدثّر
دهد باغ را گاه حلّه ی مطیّر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی، ص 150).
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبۀ سقلاطون با شعر مطیر.
ناصرخسرو.
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
و آن طاق را کزو شد صحن فلک مطیر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
قطره ای از باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
کسی و یا چیزی که مجبور به پناه گرفتن می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به اجحار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باران. (غیاث). باران و جای باران رسیده. (آنندراج). مکان مطیر، جای باران رسیده. (منتهی الارب). ممطور و یقال یوم ماطر و مطیر و ممطور، یعنی روزی که در آن باران باشد. (از اقرب الموارد). بارانی. باران دار. بارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ابر مطیر، ابر بارانی. ابر بارنده:
نیارد کنون تازگی بار تو
نه خورشید رخشان نه ابر مطیر.
ناصرخسرو.
بیقرار است همچو آب سراب
دود تیره ست همچو ابر مطیر.
ناصرخسرو.
قدر او چرخ بلند و رأی او شمس مضی
قدر او بحر محیط وجود او ابر مطیر.
سنایی.
زمین ز حلم تو مایل شود به صبر صبور
هوا ز طبع تو حامل شود به ابر مطیر.
ابوالفرج رونی.
یاد دستت میکند باد بهاری بیش از این
لاجرم وامیشود هر دم دل ابر مطیر.
سلمان ساوجی.
ز بسکه کوه کشیده ست نم ز ابر مطیر
توان کشید رگ از سنگ همچو مو ز خمیر.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا، بدون ذکر نام شاعر).
- عارض مطیر، ابر مطیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از خرمی چو عرصۀ جنت کند زمین
چون بگذراند از بر او عارض مطیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
، خجلت زده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
آلتی برای پاک کردن و تطهیر نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ)
قریه ای است از توابع ساری در طبرستان و منسوب بدانجا است ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن موسی بن هارون بن فضل بن زیدسروی مطهری. وی مردی فقیه بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَطْ یَ)
گریز و فرار، کل مطیر، هر طرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَهَْ هَِ)
پاک و پاک کننده. و رجوع به طهور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
آب شور. (آنندراج). نمکین مانند دریا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَحْ حَ)
نعت مفعولی از تسحیر. رجوع به تسحیر شود. کاواک و میان تهی. (منتهی الارب). مجوف، و اصل آن کسی است که ’سحر’ و ریۀ او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، محتاج طعام و شراب علت نهاده. (منتهی الارب). آنکه به او طعام داده باشند و او را سرگرم کرده باشند. (از اقرب الموارد) ، فریفته و مشغول. (منتهی الارب) ، آنکه او راطعام سحور داده باشند. (از اقرب الموارد) ، مسحور و سحرزده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه او را سحر کرده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منحر
تصویر منحر
پیش سینه، کرپانگاه، کشتار گاه شتر
فرهنگ لغت هوشیار
پرواز، فرودگاه، چاه فراخدهان پریدن، پرش پرواز: تا اگر مرغ روحم قصد مطار سدره کند قفص کالبدهم در دولت خانه مرو بماند، محل پریدن، توضیح امروزه در عربی بمعنی فرودگاه هواپیمااستعمال شود: مطار بغداد، چاه فراخ دهانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطهر
تصویر مطهر
پاک کرده شده، پاکیزه، مقدس
فرهنگ لغت هوشیار
بار اندار، بارنده، بارانی پرنده نگار: پارچه چادر جامه بارنده بارانی: بنانش ابر مطیر و سخاش مهر منیر بیانش سحر حلال و سخنش فصل خطاب. (عثمان مختاری) نوعی چادر که در آن تصویر صیور (پرندگان) باشد، نوعی پارچه برد (که ظاهرا بنقش طیور منقوش بود) : از انواع فواکه و الوان ریاحین زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر
فرهنگ لغت هوشیار
جای و مقام و محل، جای نهادن چیزی و جای طرح، جایگاه، قرارگاه خاصه، جائی که حیوانات در آن بسر برند جای افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحر
تصویر مسحر
کاواک میان تهی، فریفته، جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطهر
تصویر مطهر
((مُ طَ هَّ))
تطهیر شده، پاک شده، پاک، پاکیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطیر
تصویر مطیر
((مُ طَ یَّ))
تر و تازه، نوعی پارچه کتانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطیر
تصویر مطیر
((مَ))
بارنده، بارانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطار
تصویر مطار
((مَ))
پریدن، پرش، پرواز، محل پریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
((مَ رَ))
جای طرح کردن، جای افکندن، جمع مطارح، مورد بحث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطهر
تصویر مطهر
((مُ طَ هِّ))
تطهیرکننده، پاک کننده
فرهنگ فارسی معین