جائی که طبیب در آن نشیند و معالجۀ مریضان نماید. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که طبیب نشیند آمادۀ طبابت بیماران را. محکمه. درمانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران ’پزشک خانه’ را بجای این کلمه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود
جائی که طبیب در آن نشیند و معالجۀ مریضان نماید. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که طبیب نشیند آمادۀ طبابت بیماران را. محکمه. درمانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرهنگستان ایران ’پزشک خانه’ را بجای این کلمه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود
حروف مطبق (علی بناء المفعول) صاد و ضاد و طاء و ظاء است. (منتهی الارب) (آنندراج). حروف مطبق حرفهایی هستندکه در تلفظ آنها زبان به قسمت زبرین دهان (سقف دهان) متصل و منطبق شود. این حروف عبارتند از: ’ص ض، ط. ظ. ’ (از معجم متن اللغه). و رجوع به مطبقه شود پوشیده شده از سرپوش، بر هم نهاده، برهم پیچیده شده، فراز آمده بر کاری، شایسته و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء)
حروف مطبق (علی بناء المفعول) صاد و ضاد و طاء و ظاء است. (منتهی الارب) (آنندراج). حروف مطبق حرفهایی هستندکه در تلفظ آنها زبان به قسمت زبرین دهان (سقف دهان) متصل و منطبق شود. این حروف عبارتند از: ’ص ض، ط. ظ. ’ (از معجم متن اللغه). و رجوع به مُطبِقَه شود پوشیده شده از سرپوش، بر هم نهاده، برهم پیچیده شده، فراز آمده بر کاری، شایسته و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء)
اول بچۀ سوسمار یا اول آن حسل است بعد آن غیداق بعد آن مطبخ بعد آن خضرم بعد از آن ضب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بچۀ سوسمار بعد از حسل. (از اقرب الموارد) ، جوان فربه آکنده گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، جوان، بچه و کودک، بچۀ جنبان. (ناظم الاطباء)
اول بچۀ سوسمار یا اول آن حسل است بعد آن غیداق بعد آن مطبخ بعد آن خضرم بعد از آن ضب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بچۀ سوسمار بعد از حسل. (از اقرب الموارد) ، جوان فربه آکنده گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، جوان، بچه و کودک، بچۀ جنبان. (ناظم الاطباء)
جای پختن. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). جائی که در آن طبخ کنند. ج، مطابخ. (از اقرب الموارد). آشپزخانه و جایی که در آن طعام طبخ میکنند. (ناظم الاطباء). جای دیگ پختن. (مهذب الاسماء) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (السامی فی الاسامی) (یادداشت ایضاً). آشپزخانه. باورچی خانه. دیگ پزخانه. خورشخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جد و جدۀمن... چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). از مطبخ خاصه خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی و اندک مایه چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ. سوزنی. سرسام جهل دارند این خر جبلتان وز مطبخ مسیح نیاید جوآبشان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 329). جز آتش خور گرت خورش نیست در مطبخ آسمان چه باشی. خاقانی (ایضاً ص 371). آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده. خاقانی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. قوت جبریل از مطبخ نبود بود از دیدار خلاق ودود. مولوی. - ابیض المطبخ، بخیل. (از اقرب الموارد). - مطبخ سفید داشتن، از طعام خالی داشتن مطبخ. (آنندراج). کنایه از بخیل بودن: زو چه توان خورد که گاهی ندید کاسه سیه دارد و مطبخ سفید. میرخسرو (از آنندراج)
جای پختن. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). جائی که در آن طبخ کنند. ج، مَطابِخ. (از اقرب الموارد). آشپزخانه و جایی که در آن طعام طبخ میکنند. (ناظم الاطباء). جای دیگ پختن. (مهذب الاسماء) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (السامی فی الاسامی) (یادداشت ایضاً). آشپزخانه. باورچی خانه. دیگ پزخانه. خورشخانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جد و جدۀمن... چیزها خواستی پنهان چنانکه در مطبخ کس خبر نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). از مطبخ خاصه خوردنی آوردند و پیغام در پیغام بود و نواخت و دلگرمی و اندک مایه چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ. سوزنی. سرسام جهل دارند این خر جبلتان وز مطبخ مسیح نیاید جوآبشان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 329). جز آتش خور گرت خورش نیست در مطبخ آسمان چه باشی. خاقانی (ایضاً ص 371). آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده. خاقانی. آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. قوت جبریل از مطبخ نبود بود از دیدار خلاق ودود. مولوی. - ابیض المطبخ، بخیل. (از اقرب الموارد). - مطبخ سفید داشتن، از طعام خالی داشتن مطبخ. (آنندراج). کنایه از بخیل بودن: زو چه توان خورد که گاهی ندید کاسه سیه دارد و مطبخ سفید. میرخسرو (از آنندراج)
توبرتو کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دوتائی. (ناظم الاطباء). طبقه طبقه بر هم نهاده شده: و این قبر المسیح در (بیت المقدس) یکی پاره سنگ است منقور و منقوش مطبق. (مجمل التواریخ و القصص ص 485). که آسمان معلق و زمین مطبق رابیافرید. (مجمل التواریخ و القصص). در علم با زمین مطبق برابری وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی. سوزنی. دود آن آتش مجسم اوست این که چرخ مطبقش دانند. خاقانی. سنگ در این خاک مطبق نشان خاک بر این آب معلق نشان. نظامی (مخزن الاسرار ص 136). - بافت پوششی مطبق، آن است که از چندین طبقه سلول هائی که پهلوی یکدیگر قرار دارند درست شده باشد. در این حال برحسب شکل سلول های طبقات مختلف اپی تلیوم مطبق سنگ فرشی و یا منشوری و یا استوانه ای متمایز میگردند. (از جانورشناسی عمومی ص 164). - حجاب المطبق بالامعاء، پوشش شکم پوست است و عضله هاست و دو حجاب است یکی اندرون است و مماس معده و روده هاست و آن را به تازی المطبق بالامعاء گویند و دیگری بیرون تر است و آن رابه لغت یونانی باریطون گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - طیلسان مطبق، طیلسان دوتو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طیلسان دوتو شود. - عنبر مطبق، عنبرتر کوه بر کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پهن شده. گسترده شده بر روی زمین. مقابل ساباط: دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیرساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن را بپیمایند دو دانگ جهت سواقی. (تاریخ قم ص 107)، سرپوش دار. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، متزاید، متصل پیوسته و دایم، بارانی که بپوشد همه زمین را. (ناظم الاطباء)، نوعی از پارچه که از طرف خلخ آرند. (غیاث) (آنندراج). نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء)
توبرتو کرده شده. (غیاث) (آنندراج). تو بر تو و پیچیده و درهم و مضاعف و دوتائی. (ناظم الاطباء). طبقه طبقه بر هم نهاده شده: و این قبر المسیح در (بیت المقدس) یکی پاره سنگ است منقور و منقوش مطبق. (مجمل التواریخ و القصص ص 485). که آسمان معلق و زمین مطبق رابیافرید. (مجمل التواریخ و القصص). در علم با زمین مطبق برابری وز قدر و جاه بر ز سپهر مشبکی. سوزنی. دود آن آتش مجسم اوست این که چرخ مطبقش دانند. خاقانی. سنگ در این خاک مطبق نشان خاک بر این آب معلق نشان. نظامی (مخزن الاسرار ص 136). - بافت پوششی مطبق، آن است که از چندین طبقه سلول هائی که پهلوی یکدیگر قرار دارند درست شده باشد. در این حال برحسب شکل سلول های طبقات مختلف اپی تلیوم مطبق سنگ فرشی و یا منشوری و یا استوانه ای متمایز میگردند. (از جانورشناسی عمومی ص 164). - حجاب المطبق بالامعاء، پوشش شکم پوست است و عضله هاست و دو حجاب است یکی اندرون است و مماس معده و روده هاست و آن را به تازی المطبق بالامعاء گویند و دیگری بیرون تر است و آن رابه لغت یونانی باریطون گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - طیلسان مطبق، طیلسان دوتو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به طیلسان دوتو شود. - عنبر مطبق، عنبرتر کوه بر کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، پهن شده. گسترده شده بر روی زمین. مقابل ساباط: دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیرساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن را بپیمایند دو دانگ جهت سواقی. (تاریخ قم ص 107)، سرپوش دار. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، متزاید، متصل پیوسته و دایم، بارانی که بپوشد همه زمین را. (ناظم الاطباء)، نوعی از پارچه که از طرف خلخ آرند. (غیاث) (آنندراج). نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء)
مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). مردکارساز و رسای در امور. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، آن شمشیر که ازهم بیفکند. (مهذب الاسماء). شمشیر که وقت زدن بر پیوندگاه رسد، پیوسته و دایم، بارانی که فراگیرد همه زمین را. (ناظم الاطباء)
مرد رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). مردکارساز و رسای در امور. (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، آن شمشیر که ازهم بیفکند. (مهذب الاسماء). شمشیر که وقت زدن بر پیوندگاه رسد، پیوسته و دایم، بارانی که فراگیرد همه زمین را. (ناظم الاطباء)
اشکوبیده، نور دیده، پوشانیده، غژیده بر هم نشسته، سیاهچال غژنده از غژیدن، پوشاننده پوشنده غژیده، سر پوش دار کار بر، در بر گیر فرا گیر، فرو گیرنده بر روی هم نهاده (چنانکه طبق بالایی را بر روی طبق پایینی) طبقه طبقه، پوشانیده، درهم پیچیده. یا حروف مطبق. عبارتند از: ص ض ط ظ. تو در تو شده طبقه طبقه شده، دارای سرپوش، انگوری که روی داربست مو عمل نیامده باشد، نوعی پارچه. پوشاننده، اجماع کننده بر کاری، برهم نهنده. یا جنون مطبق. دیوانگیی که صاحب آن راغشی و بیخردی عارض شود. کسی که امور را بارای صایب خود حل و فصل کند مرد رسادر امر، در برگیرنده تمامت چیزی را شامل شونده، پوشنده فضا، فروگیرنده زمین (آب)
اشکوبیده، نور دیده، پوشانیده، غژیده بر هم نشسته، سیاهچال غژنده از غژیدن، پوشاننده پوشنده غژیده، سر پوش دار کار بر، در بر گیر فرا گیر، فرو گیرنده بر روی هم نهاده (چنانکه طبق بالایی را بر روی طبق پایینی) طبقه طبقه، پوشانیده، درهم پیچیده. یا حروف مطبق. عبارتند از: ص ض ط ظ. تو در تو شده طبقه طبقه شده، دارای سرپوش، انگوری که روی داربست مو عمل نیامده باشد، نوعی پارچه. پوشاننده، اجماع کننده بر کاری، برهم نهنده. یا جنون مطبق. دیوانگیی که صاحب آن راغشی و بیخردی عارض شود. کسی که امور را بارای صایب خود حل و فصل کند مرد رسادر امر، در برگیرنده تمامت چیزی را شامل شونده، پوشنده فضا، فروگیرنده زمین (آب)