جدول جو
جدول جو

معنی مطالع - جستجوی لغت در جدول جو

مطالع
مطلع ها، جاهای برآمدن، جاها یا جهات طلوع ستارگان، آغاز کلام ها، جمع واژۀ مطلع
تصویری از مطالع
تصویر مطالع
فرهنگ فارسی عمید
مطالع
(مَ لِ)
جمع واژۀ مطلع. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) : و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8).
به مهر خاتم دل در اصابعالرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالعالاعراب.
خاقانی.
و رجوع به مطلع شود
لغت نامه دهخدا
مطالع
(مُ لِ)
واقف و هوشمند و آگاه. (ناظم الاطباء) ، آن که مطالعه کند. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مطالعه کننده. خوانندۀ کتاب و جز آن: همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند. (جهانگشای جوینی) ، مطالع بلد، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از افق آن بلد. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مطالع مستقیم فلک، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از معدل النهار در خط استواء و آن را به فارسی جوی راست گویند. (مفاتیح، یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مطالع
جمع مطلع، بر آمد گاهان آغازه ها جمع مطلع: ناگاه بخت خفته بیدار گشت و طلوع کوکب سعدی از افق مطالعم روی نمود
فرهنگ لغت هوشیار
مطالع
((مَ لِ عِ))
جمع مطلع
تصویری از مطالع
تصویر مطالع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطالعه
تصویر مطالعه
اطلاع یافتن از چیزی با ادامۀ نظر در آن، خواندن کتاب یا نوشتۀ دیگر و دقت کردن در آن، بررسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاوع
تصویر مطاوع
سازگار، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطالب
تصویر مطالب
مطلب ها، مسئله هایی از علم، موضوع ها، مساله ها، جاهای طلب، مقصدها، جمع واژۀ مطلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطامع
تصویر مطامع
مطمع ها، چیزهایی که به آن طمع کنند، چیزهایی که مورد طمع و رغبت واقع شود، مورد حرص و آز ها، جمع واژۀ مطمع
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وِ)
فرمانبرداری کننده. (غیاث) (آنندراج). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء) : طریق آن است که کافۀ ممالیک و امراء و معارف حضرت و عامۀ حشم به خدمت او پیوندند و فرموده آید تاهمگنان مطاوع و متابع رأی او باشند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 169). و اولاد و اعوان و اعضاء متابع رأی و مطاوع فرمان او باشد. (جهانگشای جوینی).
شاهان بر آستان جلالت نهاده سر
گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا.
سعدی (کلیات چ فروغی قصاید فارسی ص 1).
و رجوع به مطاوعه شود، سازوار و فراگیرنده مانند متعلم که از معلم درس فرامی گیرد. (ناظم الاطباء) ، مطاوع العرض و یا مطاوع العراض، پهن و عریض. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح نحوی) فعلی که پس از فعلی دیگر و مفعول آن آید مشعر بر آنکه مفعول اثر فعل را پذیرفته است، چنانکه گویند: کسرت الزجاج فانکسر که در این جمله ’فانکسر’ را مطاوع گویند یعنی موافق فاعل فعل متعدی (کسرت). و گاه فعل لازم را مطاوع گویند. و رجوع به مطاوعه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مطبعه. (اقرب الموارد). و رجوع به مطبعه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مطلب. (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مطلبها و درخواستهاو سوءالات و خواهشها و عرضه داشتها و استدعاها. (ناظم الاطباء). آرزوها: دیگری... به قوت عقل برمطالب و مآرب خویش رسیده. (کلیله و دمنه) ، مسائل و موضوعات: در حل مشکلات معارف نقلی و کشف معضلات مطالب عقلی بر امثال و اضراب مزیت و تقدیم یافته. (المعجم چ مدرس رضوی و قزوینی ص 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ عَ / لِ عِ)
نگریستن به هر چیز برای واقف شدن به آن و تأمل و تفکر و اندیشه. نظر به دقت. (ناظم الاطباء). فرهنگستان ایران بجای این کلمه ’بررسی’ را پذیرفته است: بازرگان از مطالعۀ ضیعت و معامله و تجارت بازگشت. (سندبادنامه ص 157). چون به بست رسید به مطالعۀ اعمال و تجدید عهد احوال رعیت مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 407). ملک را خیال مطالعۀ جمال لیلی در دل آمد تا چه صورت است که موجب چندین فتنه است. (گلستان).
- مطالعۀ نفس، فرورفتن در خود. مشاهدۀ درون. بررسی معرفت بوسیلۀ خود معرفت. و رجوع به لاروس و روانشناسی از لحاظ تربیت تألیف دکتر سیاسی شود.
، به اندیشه خواندن نامه ای را بی آواز. مرور کردن کتابتی به چشم بی آواز خواندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قرائت. مطالعۀ کتاب، خواندن کتاب. (ناظم الاطباء) : و معلوم است که مطالعۀ کتب و گزیدن سخنها و شرح دادن... در میان این زحمت ممکن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و به مطالعۀ کتب و مجالست اهل ادب پرداخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337)،
{{اسم}} مکتوب. مرقومه. نامه. صاحب فلان بداند که مطالعۀ او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (عتبهالکتبه). گفت که (ابوالمعالی هبهاﷲ) در سال گذشته مطالعه به امیرالمؤمنین نوشتم مشتمل بر اینکه امسال سعی نمودم و ارتفاعات را ضبط کردم. دوازده هزار حاصل شد. (تجارب السلف). (خلیفه) آن مطالعه را جوابی فرمود مشتمل بر نوازش. (تجارب السلف). مطالعۀ دیگر به امیرالمؤمنین نوشتم و مقدار حاصل بنمودم خلیفه جواب مطالعه فرمود مشتمل بر استمالت. (تجارب السلف)، (اصطلاح عرفانی) عبارت از توفیقات حق تعالی مرعارفین راست. (اصطلاحات شاه نعمت اﷲ) (ازفرهنگ مصطلحات عرفا). توفیقات حق بدون طلب و سؤال در حق عارفان که تحمل بار سنگین خلافت را کرده اند، درآنچه به حوادث کون باز گردد. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مطالعت و مطالعه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ ضَ کَ)
طلاع. واقف گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (المصادر زوزنی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به چیزی نگریستن برای وقوف یافتن بر آن. (آنندراج). پیوسته در چیزی نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) ، چیزی به کسی نوشتن تا واقف گردد. (منتهی الارب) (از المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) ، ظاهر کردن حال را. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مطالعت و مطالعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ عَ)
مطالعه. مطالعه. خواندن: من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفۀ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). و تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمؤمنین را مطالعت کرده باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 67). و به مطالعت کتب... چنان میل افتاده بود که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می نمودم. (کلیله و دمنه) ، نگریستن در چیزی برای وقوف بر احوال آن: وقتی از برای مصالح معیشت و رعایت اسباب فراغت و طلب تحصیل تفرج و استراحت به مطالعت عقار و ضیعت و استطلاع غرس و زراعت مسافرتی کرد. (سندبادنامه صص 154- 155). و رجوع به مطالعه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
آهنگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حرفۀ مطّال. (از محیطالمحیط). و رجوع به مطال شود، خودسازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’طل ی’، جایها که وحشیان بچۀ خود را در وی بچرانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ مطلا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت مراکشی تیشۀ بزرگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
آرزوها و طمعها. جمع واژۀ مطمع. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طمع. خلاف قیاس چنانکه محاسن جمع حسن. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ منطلق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). رجوع به منطلق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطابع
تصویر مطابع
جمع مطبع، چاپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار رام سازگار فرمانبردار مطیع، موافق سازگار جمع مطاوعین، (لغت) تابع: لوتسوی... و این از باب تفعل است مطاوع سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطالب
تصویر مطالب
جمع مطلب، درخواستها و سئوالات و خواهشها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مطمع، دیده گاه ها دید ها، جمع مطمع، آزگاه ها آز انگیزه ها جمع مطمع
فرهنگ لغت هوشیار
بدقت نگریستن در چیزی برای و قوف بدان، خواندن کتاب یا نوشته ای و فهمیدن آن، نگرش در چیزی برای و قوف بدان: آن یافتی است در غفلت ناخواسته در آمده... در مشاهده قریب و مطالعه جمع افروخته، قرائت نوشته ای برای درک آن، توفیقاتی که ازطرف حق تعالی عارفان را دست دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطالعه
تصویر مطالعه
نگریستن بهر چیزی برای واقف شدن به آن و تامل و اندیشه و فکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطاوع
تصویر مطاوع
((مُ وِ))
فرمانبردار، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطامع
تصویر مطامع
((مَ مِ))
جمع مطمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطالب
تصویر مطالب
((مَ لِ))
جمع مطلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطابع
تصویر مطابع
((مَ بِ))
جمع مطبعه و مطبع، چاپخانه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطالعه
تصویر مطالعه
((مُ لِ عِ یا لَ عَ))
نگاه کردن به چیزی برای اطلاع یافتن از آن، خواندن کتاب یا هر نوشته دیگر، جمع مطالعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطالب
تصویر مطالب
خواستارها، گفتنی ها، نوشتارها، نوشته ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مطالعه
تصویر مطالعه
خواندن، بررسی، پژوهش، خوانش
فرهنگ واژه فارسی سره
خواندن، قرائت، بررسی، پژوهش، تتبع، تحقیق، دراست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابع، رام، فرمانبردار، مطیع، سازگار، موافق
فرهنگ واژه مترادف متضاد