جدول جو
جدول جو

معنی مضماض - جستجوی لغت در جدول جو

مضماض
(ضَ)
مضمضه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). گردانیدگی آب در دهان. (منتهی الارب). آب در دهان جنبانیدن و شستن دهان را به آب. (آنندراج). شستشوی دهان و گردانیدن آب در دهان. (ناظم الاطباء). رجوع به مضمضه شود، شستن آوند و جز آن را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضمار
تصویر مضمار
میدان، کنایه از عرصه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
ناقۀ باردار. (منتهی الارب). شتر باردار و آبستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جای ریاضت دادن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). میدان اسب دوانی و جای ریاضت دادن اسب. (ناظم الاطباء). در غیاث نوشته که مضمار صیغۀ اسم است از ضمر و ضمر در لغت به معنی لاغری است و معمول عربان چنان است که اول اسبان را فربه کنند و بعد بتدریج می گردانند پس عرق از بدن اسبان جاری میشود و قدری از این ریاضت لاغر میشوند و بدین مناسبت مضمار میدان را گویند که اسبان را دوانند. (آنندراج). جای تاختن اسب. تاختگاه. اسپریس. میدان اسب تاختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده.
خاقانی.
بل مرا این مراست با قدما
که مجلی منم در این مضمار.
خاقانی.
سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد. (جوامع الحکایات ص 26) ، میدان. (مهذب الاسماء). میدان جنگ. (ناظم الاطباء) : چشم اقبال پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. (سندبادنامه ص 16) ، مدت ریاضت دادن اسب، غایت اسب در سباق. (منتهی الارب) (آنندراج) ، در واژه های نو فرهنگستان ایران ’چاک نای’ مضمار معنی شده و معادل فرنگی آن هم آمده است. و صحیح ’مزمار’ است
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بی آمیغ و ناب. (منتهی الارب) (آنندراج). خالص. یقال: فلان من مضاض القوم، ای خالصهم. (از تاج العروس) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). خالص وبی آمیغ. (ناظم الاطباء) ، نام درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آب شور که خوردن و به کار بردن نتوانند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که از شوری، خوردن و به کار بردن نتوانند. (ناظم الاطباء) ، نام علتی است که به چشم عارض می گردد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نام علتی است که در چشم و جز آن عارض گردد. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سوزنده. قال العجاج: بعد طول السفر المضاض. (از اقرب الموارد). احتراق. رؤبه گوید: قد ذاق کحالاً من المضاض. (تاج العروس ج 5 ص 87)
لغت نامه دهخدا
اسپریس میدانی اسپدوانی، اسپرس کشک پایانی اسپدوانی جای ریاضت و تمرین دادن اسب میدان اسب دوانی: سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد، آخرین نقطه ای که اسب در مسابقه باید بدان برسد
فرهنگ لغت هوشیار
سوختن آتش گرفتن سوزش آب شور، دردچشم سوزش چشم، شمشاد برگ پهن از گیاهان درخت شمشاد، ناب
فرهنگ لغت هوشیار
پهنه، عرصه، میدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد