جدول جو
جدول جو

معنی مصوغ - جستجوی لغت در جدول جو

مصوغ(مَ)
ریخته شده، گداخته شده، هم آهنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
رنگ کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصون
تصویر مصون
حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسوغ
تصویر مسوغ
گوارا شده، روا و جایز شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصور
تصویر مصور
دارای تصویر، دارای شکل و صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
آنچه به راستی و درستی آن حکم داده شده، تصویب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصوت
تصویر مصوت
صدادار، واکه، بانگ کننده، صدادار، آنکه بلند بانگ کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصور
تصویر مصور
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
خشک گردیدن پوست بر استخوان از لاغری. (منتهی الارب). لصغ
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ صمغ. رجوع به صمغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ)
روادارنده. (از منتهی الارب). مجوّز. (یادداشت مرحوم دهخدا). جایزکننده، گواراکننده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
مسوع. جایزشده. روا. و رجوع به مسوع شود، گوارا شده. گواریده
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریختگی و قالبی. (ناظم الاطباء). اشیاء از زر یا سیم ساخته شده: اذا قیل دینار احمر فکأنما ذکرت حرمه له و ان حصل فی یده فکأنما جأت بشاره الجنه له و مقدار ما حدث، انه خرج من القصر مابین درهم و دینار و مصاغ و جوهر و نحاس و ملبوس و اثاث و قماش و سلاح... و لایقدر علی حسابه الا من یقدر علی حساب الخلق فی الاّخره. (النقود العربیه ص 59 و 60)
لغت نامه دهخدا
(مِصْ وَ)
هر مایعی که در آن حنظل تازه را اندازند تا تلخی وی برطرف گردد. (ناظم الاطباء). چیزی است که در وی حنظل ترنهند تا تلخی از وی رود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وَ)
آنچه در سوختن به حد خاکستر نرسد. (مجمع الجوامع)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وَ)
پشم دار. پرپشم. کرک دار. صوفانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد بیمناک دلباخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
جدا گردیدن آب از شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
مصع. (ناظم الاطباء). رفتن. (آنندراج). رجوع به مصع شود، بشدن شیر شتر. (تاج المصادر بیهقی). رفتن و بازگشتن شیر از پستان ناقه. (منتهی الارب) ، جنبانیدن دنبال. (تاج المصادر بیهقی) ، سپری شدن سرما وهر چیزی. (آنندراج) ، درخشیدن برق. (دهار). درخشیدن بخنوه و جز آن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
رنگ کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
آوا دار بانگ کننده آواز کننده، آوازی که با لرزش تار آواها از گلو برمی آید، حرفی (از حروف الفبا) که صدای آن از ارتعاش تار آواها از گلو بر میاید مقابل صامت. توضیح 1 در الفبای فارسی بعضی از مصوتها جزو حرکات حساب شوند و بقیه جزو حروف. توضیح 2 بعضی بجای مصوت صدا دار و برخی با صدا را اصطلاح کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصور
تصویر مصور
صورت کننده، ایجاد کننده، آفریننده، شکل دهنده، موجد، بوجود آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصول
تصویر مصول
نیم سوز آنچه در سوختن بحد خاکستر نرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون
تصویر مصون
محفوظ نگاهداشته، ایمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
تصویب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوغ
تصویر مسوغ
جایز شده، روا، گوارا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصبوغ
تصویر مصبوغ
((مَ))
رنگ کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسوغ
تصویر مسوغ
((مُ سَ وَّ))
گوارا شده، جایز شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
((مُ صَ وَّ))
تصویب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصور
تصویر مصور
((مُ صَ وَّ))
نقاشی شده، دارای صورت و شکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصور
تصویر مصور
((مُ صَ وِّ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصون
تصویر مصون
((مَ))
نگاه داشته شده، محفوظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصوت
تصویر مصوت
((مُ صَ وِّ))
صدادار، دارای صدای بلند، حرف صدادار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصوب
تصویر مصوب
برنهاده
فرهنگ واژه فارسی سره
نقّاش
دیکشنری اردو به فارسی