لکهنویی دهلوی، از شعرای قرن دوازدهم هجری است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن آرد: در زمان حکومت وزیرالممالک نواب آصف الدوله بهادر به فوجداری بعض محالات اوقات به سر می برد و در عین ریعان شباب از این جهان پرملال جادۀ انتقال پیمود. از اوست: تا دیده ست دیدۀ من آن جمال را یاد آورد جمال رخ ذوالجلال را بی دیدن جمال تو دارد بسی ملال بنما جمال و شاد بفرما ملال را
لکهنویی دهلوی، از شعرای قرن دوازدهم هجری است. صاحب تذکرۀ صبح گلشن آرد: در زمان حکومت وزیرالممالک نواب آصف الدوله بهادر به فوجداری بعض محالات اوقات به سر می برد و در عین ریعان شباب از این جهان پرملال جادۀ انتقال پیمود. از اوست: تا دیده ست دیدۀ من آن جمال را یاد آورد جمال رخ ذوالجلال را بی دیدن جمال تو دارد بسی ملال بنما جمال و شاد بفرما ملال را
به ستوه آمدن. ملل. ملاله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. (از اقرب الموارد). سیر برآمدن. (المصادر زوزنی) ، بی قرار و آرام ساختن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. (از تعریفات جرجانی). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت. بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی. (ناظم الاطباء) : گر حلال است حلالی است کز آن نیست گزیر ور حرام است حرامی است کز آن نیست ملال. فرخی. نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال. عنصری. پشت و پهلوی شور و فتنه بدوست ساکن بستر کلال و ملال. ابوالفرج رونی. قوی رای او را ثبات است لیکن ثباتی که نفزاید از وی ملالی. ابوالفرج رونی. سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال گل و مل طربت را مباد خار و خمار. مسعودسعد. نعم ز جود تو عز ولی و ذل عدوست بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 83). نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب نه ز رزم او را نهیب ونه ز صید او را ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 441). منزه است گه جود طبع او ز ملال مقدس است گه شکرعقل او ز ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 459). ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن مگر ز طبعتو راه عدم گرفت ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 449). لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون... ملال ملوک... نیست. (کلیله و دمنه). چون پدیدآمد ملال آدم ازحور و قصور جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا. سنائی. ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 286). دلش ملال نداند همی به بخشش و جود مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. انوری (ایضاً ص 281). سخن بنده همین است و بر این نفزاید که نیفزاید از این بیهده الا که ملال. انوری (ایضاً ص 671). گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش. خاقانی. چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356). ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. چون نباشد روز و شب یا ماه و سال کی بود سیری و پیری و ملال. مولوی. کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد. مولوی. اگرملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان). به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (گلستان). مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال بعد از این خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار. ابن یمین. قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال متغیرشده از بنده گریزان می رفت. حافظ. هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش. حافظ. در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندی خود یا ملال تو. حافظ. نفس از سر کلال و ملال با دل به حدیث پراکنده درآید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). بعد از تخلیص نیت طریق اعتدال نگاه داردو پیش از تولد ملال خاطر آن را ترک گیرد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). اکنون به چه امید زبان سخن گزاری توان گشود و به کدام نوید رنگ حزن و ملال از آیینۀ خاطر بدحال توان زدود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 6). مطالعۀ فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 2). - بی ملال، بدون سیرآمدگی. بدون ضجرت: گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 447). دل در ستایش هنرش هست بی ملال جان در پرستش خردش هست بی ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 468). بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 473). - ملال آوردن، موجب بیزاری شدن. آزردگی خاطر فراهم کردن. دلتنگ ساختن: سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال. سعدی. - ملال پیدا کردن، ملال یافتن. رجوع به ترکیب ملال یافتن شود. - ملال خاستن، آزردگی پیدا شدن: ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225). - ملال دادن، به ستوه آوردن. دلتنگ ساختن: من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال. غضایری. - ملال داشتن، به ستوه بودن. آزرده بودن. ضجرت داشتن. بیزار بودن. مکدر بودن: من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول گر ترا از من و از غیر ملالی دارد. سعدی. دل تیره نشود صاف به صوفی صائب زشت از دیدن آیینه ملالی دارد. صائب (از آنندراج). - ملال کشیدن، به ستوه آمدن. آزرده شدن. مکدر شدن: می کشد مجنون من ز آمدشد مردم ملال پاسبانها از پلنگ و شیر می باید مرا. صائب (از آنندراج). - ملال گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. آزردگی یافتن او. مکدر شدن او: روا بود که زبس بار شکر نعمت شاه فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال. غضایری. وآن چیز که او را همی بجویی حقا که گرفته است ازو ملالم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 302). ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 449). کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 455). آز را از کثرت برت گرفت در طباع اکنون ز استغنا ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 288). یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش. خاقانی. بازآی که ز اشتیاق رویت بگرفت ز خویشتن ملالم. سعدی. می گو نه بدان سان که ملالش گیرد می گو سخنی و در میانش می گو. حافظ (دیوان چ غنی ص 383). - ملال یافتن، به ستوه آمدن. بیزار شدن. دلتنگ شدن. آزردگی خاطر یافتن. ، رنج و اندوه و با لفظ چیدن و کشیدن وگرفتن مستعمل. (آنندراج). غم و حزن و پژمردگی. (ناظم الاطباء). اندوه. افسردگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به جهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. مگوی خیره که چون خسته شد فلان ز عنا مگوی خیره که چون بسته شد فلان به ملال. قطران. دل مدار اندر تفکر زین خبر ره مده در دل ملال و غم مخور. مولوی. در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. (ظفرنامه یزدی). چو درویشان دلم هر صبح گردد بردر دلها که از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند. امیرمغیث محوی (از آنندراج)
به ستوه آمدن. مَلَل. ملاله. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. (از اقرب الموارد). سیر برآمدن. (المصادر زوزنی) ، بی قرار و آرام ساختن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. (از تعریفات جرجانی). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت. بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی. (ناظم الاطباء) : گر حلال است حلالی است کز آن نیست گزیر ور حرام است حرامی است کز آن نیست ملال. فرخی. نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال. عنصری. پشت و پهلوی شور و فتنه بدوست ساکن بستر کلال و ملال. ابوالفرج رونی. قوی رای او را ثبات است لیکن ثباتی که نفزاید از وی ملالی. ابوالفرج رونی. سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال گل و مل طربت را مباد خار و خمار. مسعودسعد. نعم ز جود تو عز ولی و ذل عدوست بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 83). نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب نه ز رزم او را نهیب ونه ز صید او را ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 441). منزه است گه جود طبع او ز ملال مقدس است گه شکرعقل او ز ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 459). ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن مگر ز طبعتو راه عدم گرفت ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 449). لئیم را از دیدار کریم... ملال افزاید. (کلیله و دمنه). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون... ملال ملوک... نیست. (کلیله و دمنه). چون پدیدآمد ملال آدم ازحور و قصور جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا. سنائی. ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 286). دلش ملال نداند همی به بخشش و جود مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال. انوری (ایضاً ص 281). سخن بنده همین است و بر این نفزاید که نیفزاید از این بیهده الا که ملال. انوری (ایضاً ص 671). گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش. خاقانی. چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356). ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. چون نباشد روز و شب یا ماه و سال کی بود سیری و پیری و ملال. مولوی. کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد. مولوی. اگرملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان). به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (گلستان). مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال بعد از این خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار. ابن یمین. قوت شاعرۀ من سحر از فرط ملال متغیرشده از بنده گریزان می رفت. حافظ. هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش. حافظ. در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم شرح نیازمندی خود یا ملال تو. حافظ. نفس از سر کلال و ملال با دل به حدیث پراکنده درآید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). بعد از تخلیص نیت طریق اعتدال نگاه داردو پیش از تولد ملال خاطر آن را ترک گیرد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). اکنون به چه امید زبان سخن گزاری توان گشود و به کدام نوید رنگ حزن و ملال از آیینۀ خاطر بدحال توان زدود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 6). مطالعۀ فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 2). - بی ملال، بدون سیرآمدگی. بدون ضجرت: گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 447). دل در ستایش هنرش هست بی ملال جان در پرستش خردش هست بی ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 468). بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام. امیرمعزی (ایضاً ص 473). - ملال آوردن، موجب بیزاری شدن. آزردگی خاطر فراهم کردن. دلتنگ ساختن: سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال. سعدی. - ملال پیدا کردن، ملال یافتن. رجوع به ترکیب ملال یافتن شود. - ملال خاستن، آزردگی پیدا شدن: ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225). - ملال دادن، به ستوه آوردن. دلتنگ ساختن: من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال. غضایری. - ملال داشتن، به ستوه بودن. آزرده بودن. ضجرت داشتن. بیزار بودن. مکدر بودن: من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول گر ترا از من و از غیر ملالی دارد. سعدی. دل تیره نشود صاف به صوفی صائب زشت از دیدن آیینه ملالی دارد. صائب (از آنندراج). - ملال کشیدن، به ستوه آمدن. آزرده شدن. مکدر شدن: می کشد مجنون من ز آمدشد مردم ملال پاسبانها از پلنگ و شیر می باید مرا. صائب (از آنندراج). - ملال گرفتن کسی را، به ستوه آمدن وی. آزردگی یافتن او. مکدر شدن او: روا بود که زبس بار شکر نعمت شاه فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال. غضایری. وآن چیز که او را همی بجویی حقا که گرفته است ازو ملالم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 302). ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 449). کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال. امیرمعزی (ایضاً ص 455). آز را از کثرت برت گرفت در طباع اکنون ز استغنا ملال. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 288). یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش. خاقانی. بازآی که ز اشتیاق رویت بگرفت ز خویشتن ملالم. سعدی. می گو نه بدان سان که ملالش گیرد می گو سخنی و در میانش می گو. حافظ (دیوان چ غنی ص 383). - ملال یافتن، به ستوه آمدن. بیزار شدن. دلتنگ شدن. آزردگی خاطر یافتن. ، رنج و اندوه و با لفظ چیدن و کشیدن وگرفتن مستعمل. (آنندراج). غم و حزن و پژمردگی. (ناظم الاطباء). اندوه. افسردگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به جهان بادی پیوسته و از دور فلک بهرۀ تو طرب و بهر بداندیش ملال. فرخی. مگوی خیره که چون خسته شد فلان ز عنا مگوی خیره که چون بسته شد فلان به ملال. قطران. دل مدار اندر تفکر زین خبر ره مده در دل ملال و غم مخور. مولوی. در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. (ظفرنامه یزدی). چو درویشان دلم هر صبح گردد بردر دلها که از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند. امیرمغیث محوی (از آنندراج)
مصلی. نمازگاه و جای نماز. (ناظم الاطباء). جای نماز. (غیاث) مطلق جای نماز. (آنندراج). مسجد. (ناظم الاطباء) : چون که اسلام منت یاد آید از مصلام به زنار کشی. عطار. ، حصیر و بوریایی که بر آن نماز میخوانند. (ناظم الاطباء). آن پارچه یا فرش یا زیلو یا حصیر که بر آن جانماز بگسترند و بنشینند و نماز خوانند. سجاده. مصلای نماز. مصلی نماز. جانمازی، سجاده. جانمازی از زیلو یا قالی یا حصیر که بر آن نشینند و جانماز نیز بر آن گسترند و نماز خوانند. (یادداشت مؤلف) : از جهرم مصلای نماز خیزد. (حدود العالم). و ازناحیت گیلان جاروب و حصیر و مصلای نماز و ماهی ماهه افتد که به جهان ببرند. (حدود العالم). از او (از بخارا) بساط و فرش و مصلای نماز خیزد نیکوی پشمین. (ازحدود العالم). از وی (از ورقان) زیلوها و مصلای نماز خیزد. (از حدود العالم). بسیار غارت و کشتن رفت چنانکه بازنمودند که چندین از زهاد و پارسایان بر مصلای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). پس از آن که امیر را دید به دیوان آمد و مصلای نماز افکنده بودند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). سجده نمود و بسیار بگریست و مصلای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ را برداشتند و برنشست و بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). مصلای نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). در شهر طبریه حصیر سازند که مصلای نمازی از آن در همانجا به پنج دینار مغربی بخرند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 30). مصلای نمازی حصیر دیدم آنجا که گفتند امیرالجیوش که بندۀ سلطان مصراست فرستاده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 58، 59). نقل است که ذوالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. (تذکرهالاولیای عطار)، عیدگاه. (ناظم الاطباء). عیدگاه هر شهر. (غیاث) (آنندراج). جایی که مردم در عید فطر و قربان در آن نماز گزارند، سیرگاه. (ناظم الاطباء). و این معنی مترتب بر معنی قبلی است، چه مصلی ها بعدها گردشگاه مردم شده است، نمازگاه در کعبه: از دست آنکه داور فریادرس نماند فریاد در مقام و مصلا برآورم. خاقانی. پس از میقات حج و طوف کعبه جمار و سعی و لبیک و مصلا. خاقانی
مصلی. نمازگاه و جای نماز. (ناظم الاطباء). جای نماز. (غیاث) مطلق جای نماز. (آنندراج). مسجد. (ناظم الاطباء) : چون که اسلام مَنَت یاد آید از مصلام به زنار کشی. عطار. ، حصیر و بوریایی که بر آن نماز میخوانند. (ناظم الاطباء). آن پارچه یا فرش یا زیلو یا حصیر که بر آن جانماز بگسترند و بنشینند و نماز خوانند. سجاده. مصلای نماز. مصلی نماز. جانمازی، سجاده. جانمازی از زیلو یا قالی یا حصیر که بر آن نشینند و جانماز نیز بر آن گسترند و نماز خوانند. (یادداشت مؤلف) : از جهرم مصلای نماز خیزد. (حدود العالم). و ازناحیت گیلان جاروب و حصیر و مصلای نماز و ماهی ماهه افتد که به جهان ببرند. (حدود العالم). از او (از بخارا) بساط و فرش و مصلای نماز خیزد نیکوی پشمین. (ازحدود العالم). از وی (از ورقان) زیلوها و مصلای نماز خیزد. (از حدود العالم). بسیار غارت و کشتن رفت چنانکه بازنمودند که چندین از زهاد و پارسایان بر مصلای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471). پس از آن که امیر را دید به دیوان آمد و مصلای نماز افکنده بودند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153). سجده نمود و بسیار بگریست و مصلای نماز خواست و دو رکعت نماز کرد و فرمود تا این میخ را برداشتند و برنشست و بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). مصلای نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). در شهر طبریه حصیر سازند که مصلای نمازی از آن در همانجا به پنج دینار مغربی بخرند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 30). مصلای نمازی حصیر دیدم آنجا که گفتند امیرالجیوش که بندۀ سلطان مصراست فرستاده است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 58، 59). نقل است که ذوالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. (تذکرهالاولیای عطار)، عیدگاه. (ناظم الاطباء). عیدگاه هر شهر. (غیاث) (آنندراج). جایی که مردم در عید فطر و قربان در آن نماز گزارند، سیرگاه. (ناظم الاطباء). و این معنی مترتب بر معنی قبلی است، چه مصلی ها بعدها گردشگاه مردم شده است، نمازگاه در کعبه: از دست آنکه داور فریادرس نماند فریاد در مقام و مصلا برآورم. خاقانی. پس از میقات حج و طوف کعبه جمار و سعی و لبیک و مصلا. خاقانی
جمع واژۀ صل ّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ صل ّ، مار یا مار باریک زردرنگ یا مار خرد که فسون نپذیرد، سنان زدودۀ جلاداده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنان مجلو. (قطر المحیط)
جَمعِ واژۀ صل ّ. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار). جَمعِ واژۀ صل ّ، مار یا مار باریک زردرنگ یا مار خرد که فسون نپذیرد، سنان زدودۀ جلاداده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنان مجلو. (قطر المحیط)