جدول جو
جدول جو

معنی مصفور - جستجوی لغت در جدول جو

مصفور
(مَ)
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، کسی که صفرا در وی جمع شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صفار. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شکم او زرداب ناک باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زرع مصفور، کشتۀ آسه زده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصفور
تصویر عصفور
هر پرندۀ کوچک تر از کبوتر
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرکو، بنجشک، ونج، چکوک، چغک، مرگو، چتوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
کسی که مبتلا به درد سینه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفور
تصویر موفور
بی شمار، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، درغیش، به غایت، عدیده، معتدٌ به، موفّر، بی اندازه، مفرط، خیلی، غزیر، متوافر، کثیر، وافر، اورت، جزیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفور
تصویر منفور
مورد نفرت، ناپسند، رمیده، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
خاکستر زیر خاک پوشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) : رماد مکفور، خاکستری که باد خاک بر آن بپوشاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکفور بک یا فلان عنّیت و آذیت، این عبارت را درباره کسی گویند که به کاری او را دستور دهند و او کاری جز آن انجام دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چین افکنده، بافته و تافته. (ناظم الاطباء). الضفار ما یشد به البعیر من شعر مضفور. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه او را جهت کشتن بازداشته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبوس. زندانی. (یادداشت مؤلف) ، مجموع در یک جا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صف زده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام او حسین بن محمد بن احمد بن عصفور شاخوری بحرانی است. او فقیه قرن دوازدهم هجری می باشد. رجوع به حسین عصفوری و عصفوری (حسین بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خود نکردم گنه وگر کردم
هست اندر کرم گنه مغفور.
مسعودسعد.
مجلس او بهشت شد که در او
گنه بندگانش مغفور است.
مسعودسعد.
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70).
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183).
ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا).
- مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن:
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به معنی مغفار است. ج، مغافیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور سخت پیوسته بند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نبشته. (آنندراج). بیان شده و اشاره شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سفور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است:
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.
فرخی.
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
رجوع به محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کاویده شده. کنده شده. (منتهی الارب). کاویده شده و خالی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شهری است بر کنار دریای روم، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و محفوره و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گنجشک. (منتهی الارب) (دهار). گنجشک نر. (ناظم الاطباء). پرنده ای است. (از اقرب الموارد). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن. (از اختیارات بدیعی). مادۀ آن را عصفوره گویند، و کنیۀ آن ابوالصّفو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است، و آن را عصفور گویند لأنه عصی و فرّ (عصیان کرد و فرار کرد). آن را انواع بسیار است، مشهورتر آن ’دوری’ است. و آشیانۀ او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 74). چغک. (بحر الجواهر). بنجشک. ج، عصافیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به گنجشک شود:
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی.
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی.
- عصفور ملکی، نوعی گنجشک که از همه انواع خردتر است. پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون. رجوع به صفراغون شود.
، هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرندۀ کوچک جثۀ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین) ، ملخ نر. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود، چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند، چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد، اصل روئیدنگاه موی پیشانی، استخوان برآمده درپیشانی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب. (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد) ، پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ. (دهار) ، سفید باریک فروریخته از غرۀاسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کتاب، میخ کشتی. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، پادشاه. (منتهی الارب) (دهار). ملک. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب). سید، ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. (از اقرب الموارد) ، گرسنگی، نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور، تخم شنگ. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
عصفور. گنجشک. اب انستاس ماری کرملی ذیل عصفور آرد: این کلمه نام هرپرندۀ خردجثه ایست که بسیار صفیر زند... و در این که اشتقاق آن از صفیر است نیازی بدلیل نیست. کلمه صفیر را بر وزن فعلول تصغیر کردند و گفتند: اصفور یعنی عصفور. (از نشوءاللغه ص 122). و رجوع به عصفور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده.
- منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء).
- ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از موفور
تصویر موفور
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده و گناه پوشیده شده، عفو شده، خدابیامرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
دردمند سینه آنکه گرفتار سینه درد است
فرهنگ لغت هوشیار
چول گرگ سماروغ مالتی از گیاهان گیاهی است از تیره بالانوفوراسه و از رده دولپه ییهای جدا گلبرگ که انگل ریشه سایر گیاهان میشود. این گیاه در نواحی بحر الرومی و جزیره مالت و شمال افریقا میروید و چون شکل ظاهریش شبیه قارچ است آن را قارچ جزیره مالت هم میگویند. از گرد این گیاه جهت بند آوردن خون استفاده میکنند مسرور طرثوث قارچ مالت قارچ مالته ایرالذئب زب الارض زب الریاح مالته منطاری
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
گنجشک، چوبسر چوب سر پالان، نامه نوشته، میخ کشتی، فرمانروا، مهتر گنجشک، هر پرنده کوچک جثه پر صفیر جمع عصافیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفور
تصویر منفور
((مَ))
ناپسند، مورد نفرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موفور
تصویر موفور
((مُ))
فراوان، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
((مَ))
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصفور
تصویر عصفور
((عُ))
گنجشک، جمع عصافیر
فرهنگ فارسی معین