جدول جو
جدول جو

معنی مصغر - جستجوی لغت در جدول جو

مصغر
در دستور زبان کلمه ای که علامت تصغیر (ک، چه، و) به آن افزوده باشند مانند پسرک، دریاچه، دخترو، تصغیر شده، کوچک شده
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
فرهنگ فارسی عمید
مصغر
(مُ صَغْ غِ)
خردگرداننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مصغر
(مُ صَغْ غَ)
تصغیرشده. کوچک کرده شده. کوچک کرده. خردشده. کوچک شده. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح صرف) به صورت مصغر درآمده. تصغیر شده. کلمه ای که با تغییر حرکات و افزودن حرف یا حروفی به صورت تصغیر درآید مانند حسین که مصغر حسن است و رجیل که مصغر رجل است در عربی، و کوچه و مرغک که مصغر کو و مرغ است در فارسی. (از یادداشت مؤلف). اسم تصغیرشده. (ناظم الاطباء). در زبان عربی اسم های سه حرفی با مضموم شدن حرف اول و مفتوح شدن حرف دوم و افزوده شدن یای ساکن پس از حرف دوم مصغر می شوند چون: بحر، بحیر. رجل، رجیل. در اسمهای چهار حرفی و به بالا علاوه بر تغییرات فوق، حرف بعداز یای تصغیر را کسره می دهند: درهم، دریهم. ثعلب، ثعیلب. محسن، محیسن. در فارسی معمولاً اسمها را با علامت ’ک’ و ’چه’ مصغر می سازند: مرغک، دخترک، پسرک، شهرک، دهک، باغچه، طاقچه، کتابچه، کوچه، دفترچه، دریاچه، سراچه، قالیچه، خوانچه. اما در برخی ازلهجه ها و یا اسمهای مستعمل در دوره های قدیم به جای دو نشانۀ یادشده، واو نیز در آخر اسمهای مصغر دیده می شود مانند: یارو، خواجو، پسرو، گردو. و نیز در برخی از لهجه ها، اسم را با های بیان حرکت (مختفی) مصغر می سازند، مانند: پسره، دختره. و در این حال اگر دو نشانۀ تصغیر (ک، ه) با هم در آخر اسمی بیایند، از آن معنی تحقیر و توهین اراده می شود: مردکه، زنکه. در برخی کلمات به جای ’چه’، ’یچه’ آید، مانند: دریچه
لغت نامه دهخدا
مصغر
کوچک شده، تصغیر شده
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
فرهنگ لغت هوشیار
مصغر
((مُ صَ غَّ))
تصغیر شده، کوچک شده
تصویری از مصغر
تصویر مصغر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصغر
تصویر اصغر
(پسرانه)
کوچک تر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
صغیرتر، کوچک تر، خردتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصور
تصویر مصور
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصیر
تصویر مصیر
محل بازگشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
مقدم داشته شده، کسی که به ریاست و بزرگی برقرار گردیده، کسی که در صدر باشد، صدرنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
بازگشتن گاه، جای بازگشتن، محل صدور، در دستور زبان کلمه ای که آخر آن «تن» یا «دن» باشد به شرط آنکه هرگاه نون را از آخر آن حذف کنند بن ماضی بشود، مثل گفتن، رفتن، زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصور
تصویر مصور
دارای تصویر، دارای شکل و صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَغْ غَ)
لون مدغر، رنگ زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در مدعّر. (از متن اللغه). رجوع به مدعر شود
لغت نامه دهخدا
ابوریحان بیرونی در ذکر شهرهای اقالیم سبعه آرد: اندر اقلیم هفتم بس آبادانی نیست و به وی اندر سوی مشرق مردمانی اند وحشی گونه اندرکوه و بیشه ها از جمله ترکان و به کوههای باشخرت رسد و حدهای غز وبجناک و هر دو شهر سوارو بلغار و روس و سقلاب و بلغر و مجغر و به دریای محیط رسد... (التفهیم ص 200). ظاهراً همان است که در حدود العالم مجغری آمده است. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
کودک که دندانهای شیر ریزد یا کودکی که دندان برآورد، از اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به اثغار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ رَ)
ارض مصغره، زمین کوتاه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمینی که گیاه وی کوتاه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تصغر
تصویر تصغر
کهانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصور
تصویر مصور
صورت کننده، ایجاد کننده، آفریننده، شکل دهنده، موجد، بوجود آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
جای بازگشتن، محل صدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
خردتر، کوچکتر، حقیرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصیر
تصویر مصیر
برگشتگاه، مرجع، بازگشت جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصهر
تصویر مصهر
کوره بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
((مَ دَ))
جای بازگشت، سرچشمه، منبع، فعلی است بدون زمان و ضمائر، جمع مصادر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
((مُ صَ دَّ))
داشته شده، درصدر قرار داده، آنکه به ریاست و صدارت رسیده، کسی که در صدر جای دارد، صدرنشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصور
تصویر مصور
((مُ صَ وِّ))
نقاش، صورتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصیر
تصویر مصیر
((مَ))
گردیدن، گشتن، رجوع کردن، بازگشتن، انتقال یافتن، منتهی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصغر
تصویر اصغر
((اَ غَ))
خردتر، کوچکتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصور
تصویر مصور
((مُ صَ وَّ))
نقاشی شده، دارای صورت و شکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
ستاک، بن واژه، ریشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصدر
تصویر مصدر
Confiscator
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نقّاش
دیکشنری اردو به فارسی