جدول جو
جدول جو

معنی مصرحه - جستجوی لغت در جدول جو

مصرحه(مُ صَرْ رَ حَ)
تأنیث مصرح. صریح. (یادداشت مؤلف). رجوع به صریح و مصرح شود
لغت نامه دهخدا
مصرحه
مصرحه در فارسی مونث مصرح: آشکار مونث مصرح: مواد مصرحه در قانون
تصویری از مصرحه
تصویر مصرحه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصرح
تصویر مصرح
تصریح شده، روشن و آشکار شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَفْ فَ حَ)
گوسپندی که وی را نادوشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شمشیر پهن. مصفحه (م ص ف ف ح ) . ج، مصفحات. (منتهی الارب) (از آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
انبار مویز و جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رِ حَ)
ادویۀ مقرحه، داروهایی که سبب ریش و قرحه گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقرّح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ را)
ناقه و جز آن که آن را ندوشندتا شیر در پستانش جمع شده و در نظر مشتری بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن شتر که ندوشند او را تا پستان او بزرگ نماید. (مهذب الاسماء). شتر ماده که مالک آن شیر آن ندوشد تا خریدار را فریب دهد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به صری شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ عَ)
مصرع. لنگۀ بیت. یک لنگه از یک بیت. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ ری یَ)
تأنیث مصری. زنی از مردم مصر. رجوع به مصری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ حَ)
جایگاه افکندن:
پس نبی فرمود کان را برکنید
مطرحۀ خاشاک و خاکستر کنید.
مولوی.
و رجوع به مطرح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ حَ)
چراغ. (مهذب الاسماء). مصباح، چراغ وند
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رَ مَ)
ماده شتری که سر پستان وی را ببرند تا سوراخ پستان بند گردد و شیر آن خشک شود، و گاه پستان آن را به سببی داغ کنند و بدان جهت شیر وی منقطع گردد و انقطاع شیر باعث قوت است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
نیکی. ج، مصالح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صلاح کار. مقابل مفسده. (آنندراج). رجوع به مصلحت و نیز رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ حَ)
تأنیث مفرح: ادویۀ مفرحه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفرح شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
رویاروی دشنام دادن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). صراح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پیدا و آشکار کردن چیزی را که در دل است. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به صراح شود، با کسی کاری کردن روی با روی. (تاج المصادر بیهقی). با کسی رویاروی کاری کردن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ حَ)
آنچه مویها و کتان را بدان شانه کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِرْ رَ)
ناقه ای که شیر ندهد. (منتهی الارب). ماده شتری که شیر ندهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صَرْ رَ)
مجرای بول، مجاری تحت شکم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رِ)
کسی که آشکار سخن می گوید. (ناظم الاطباء). آنکه گشاده و روشن سخن گوید. (از منتهی الارب).
- یوم مصرح، روز بی ابروباد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ رَ)
آشکارکرده. هویدا. آشکار. روشن. فاش. بی پرده. صریح. بصراحت. (یادداشت مؤلف) : امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می شود حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 625). از خویشتن نامه نویس و مصرح بازنمای که ازبرای وزارت تا وی را داده آید خوانده شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است و لشکرها ازبرای جنگ فرستاده شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514). مصرح بگفته بود که خون داماد را طلب باید کردو آن ولایت را بخواهد گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 691). مصرح بگفتیم که مر ما را چندان ولایت در پیش است... می باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73). اما شرایط نیت در تیمم در نزد ابوحنیفه به این دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم می باشد زیرا در کلمه فتیممواوجوب قصد و نیت مصرح است. (معارف بهاء ولد ص 332).
- یوم مصرح، روز بی ابروباد. روز بی میغ. (دستوراللغه نطنزی) (مهذب الاسماء). رجوع به مصرح (م ص ر ر) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صَحْ حَ / صِحْ حَ)
سبب تندرستی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبب تندرستی. گوید: الصوم مصحه، و کذا السفر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَفْ فِ حَ)
شمشیر پهن. مصفّحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آشکار کرده، آشکار: اما اشتراط نیت در تیمم در نزد ابوحنیفه باین دلیل است که قصد داخل در ماهیت تیمم میباشد زیرا در کلمه فتیمموا و جوب قصد و نیت مصرح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصره
تصویر مصره
مونث مصر، جمع مصرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرحه
تصویر صرحه
همواری، گشادگی میان خانه، یکبار آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مقرحه در فارسی مونث مقرح: ریش انگیز خستان مونث مقرح. یا ادویه مقرحه. داروهایی که تولید زخم و جراحت بر روی جلد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرحه
تصویر مفرحه
مونث مفرح: (ادویه مفرحه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصححه
تصویر مصححه
مونث مصحح مونث مصحح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصرعه
تصویر مصرعه
یک مصرع یک مصراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلحه
تصویر مصلحه
مصلحت در فارسی: نیک اندیشی کار سودمند کار نیک پسندیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صرحه
تصویر صرحه
((صَ رْ حَ))
زمین صاف و هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصرح
تصویر مصرح
((مُ صَ رَّ))
تصریح شده
فرهنگ فارسی معین
آشکار، روشن، صریح، مدلل، واضح
متضاد: غیرمصرح، مبهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد