جدول جو
جدول جو

معنی مصدوم - جستجوی لغت در جدول جو

مصدوم
صدمه دیده، کوفته شده، آسیب دیده
تصویری از مصدوم
تصویر مصدوم
فرهنگ فارسی عمید
مصدوم(مَ)
کوفته. (ناظم الاطباء). کوفته شده، صدمه دیده. صدمه خورده. زخم خورده. ضرب دیده. ضربت دیده. آزرده. آسیب دیده از برخورد چیزی با او یا او با چیزی.
- مصدوم شدن، آسیب و ضربت دیدن از برخورد چیزی.
- مصدوم کردن، آسیب و ضربت وارد ساختن با چیزی بر کسی
لغت نامه دهخدا
مصدوم
کوفته شده
تصویری از مصدوم
تصویر مصدوم
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوم((مَ))
صدمه دیده، آسیب رسیده
تصویری از مصدوم
تصویر مصدوم
فرهنگ فارسی معین
مصدوم
آسیب دیده، آسیب دیده، زخمی
تصویری از مصدوم
تصویر مصدوم
فرهنگ واژه فارسی سره
مصدوم
آسیب دیده، جریح، زخمی، کوفته، صدمه دیده، مجروح
متضاد: سالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
مصدیق کرده شده، راست گفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
کسی که به او خدمت می کنند، سرور، آقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران، خراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
کسی که مبتلا به درد سینه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معدوم
تصویر معدوم
نیست شده، نیست و نابود، گم شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ویران شده. خراب شده. با زمین برابرشده. (ناظم الاطباء). بنای شکسته و ویران. (آنندراج).
- مهدوم ٌعلیهم، زیرآواررفتگان. به آوارمردگان: فی حکم الغرقی و المهدوم علیهم. (از یادداشتهای مؤلف).
- مهدوم کردن، منهدم کردن.
، شیر خفته و ستبرشده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دردمند سینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سینه گرفته. (مهذب الاسماء). آنکه بیماری سینه دارد. مبتلا به درد سینه. مسلول.
- نفثهالمصدور، خلط کسی که به عارضۀ صدر مبتلاست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بریده شده و قطعشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تصدیق کرده شده و راست. (ناظم الاطباء) ، راست گفته شده. سخن که به راستی گفته شده است، موافق وعده بجا آورده شده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زبن برکنده (گوش و بینی). ازبن بریده. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف) : ذهب الحمار یطلب الفرنین فعاد مصلوم الاذنین. (یادداشت مؤلف). مصلم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه موجود نبود. (منتهی الارب) (آنندراج). نیست و نابود و چیزی که موجود نباشد. (ناظم الاطباء). خلاف موجود. (از اقرب الموارد). نیست. نیسته. نچیز. نابود. نابوده. نیست شده. نابودشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد.
خاقانی.
مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت علیا... شفیع می آورد که یاد بندۀ سیماب دل بعدالیوم سیماب وار از میان انگشت فرماید فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 84). اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود ومعدوم.
سعدی.
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.
سعدی.
- معدوم الذات، هستی نابودشده. که هستی خود را از دست داده: به مایۀ هزار عتاب، سایۀ یک محبت معدوم الذات نگردد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205). القصه بعد از چهل شبانه روز بیماری که این ضعیف به سایۀ معدوم الذات و نقطۀ موهوم الصفات ماننده شده بود... جهد آن کرد که این کالبد خاکی را به حدود آذربیجان بازرساند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285).
- معدوم العوض، مفقودالبدل. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل. بیمانند: اما بای حال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند نمایند. (مجموعۀ مترادفات ص 340).
- معدوم بودن، نیست بودن و نابود بودن. (ناظم الاطباء).
- معدوم شدن، نیست شدن و ناپدید گشتن. (ناظم الاطباء) :
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
کس نیاید به زیر سایۀ بوم
ورهمای از جهان شود معدوم.
سعدی.
- معدوم کردن، نیست کردن. نابود کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فلسفی) چیزی است که در عالم خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی نیست و امتیاز آنها به ملکات آنهاست و آنچه معدوم شود بازگشت نکند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم شی ٔ، نیست هست نما و در شاهد زیر این تعبیر مبتنی است بر عقیدۀ اکثر معتزله که اطلاق ’شی ٔ’ بر ’معدوم ممکن’ جایز می شمارند، برخلاف حکما و متکلمین اشعری مذهب که اطلاق ’شی ٔ’ بر معدوم ممکن روا نمی دانند. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی ٔ.
مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر).
- معدوم صرف، معدوم محض. معدوم مطلق. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم مطلق، آنچه که به هیچوجه ثبوتی ندارد نه ذهناً و نه خارجاً ولی ذهن می تواند که تصویری از معدوم مطلق در خود حاضر کندو احکام سلبی بر آن حمل نماید. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- معدوم ممکن، معدومی که ممکن الوجود است در مقابل ممتنعات. هر ممکن الوجودی نظر به ذاتش لیس است و نظر به انتسابش به علت، موجود است. از این جهت است که گویند معدوم ممکن قبل از وجودش جائزالوجود است زیرا اگر جائزالوجود نباشد ممتنعالوجود باشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
، درویش و نیازمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که می رسد چیزی را که دیگران محروم اند از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خدمت کرده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خدمت کرده شده و آغا و صاحب و خداوند. (ناظم الاطباء). بزرگ. فرمانروا. سرور. خداوندگار. دارندۀ خدمتکاران و خادمان:
شاهان و مهتران جهان را به قدر و جاه
مخدوم گشت هر که مر او را شد از خدم.
فرخی.
خدمت او کن و مخدوم شو و شاد بزی
من از اینگونه مگر دیدم سالی پنجاه.
فرخی (دیوان ص 360).
بونصر مردی بود عاقبت نگر در روزگار سلطان محمود رضی اﷲ عنه بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد دل این سلطان مسعود رحمه اﷲ علیه نگاهداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). نادان تر مردمان آن است که مخدوم را... در کارزار افکند. (کلیله و دمنه). هیچ خردمند برای آسایش نفس خود رنج مخدوم اختیار نکند. (کلیله و دمنه). هشتاد سال در خدمت علم روزگار گذاشت تا مخدوم همه شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 283).
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی 820).
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 833).
و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغییر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان).
بر دیدۀ من برو که مخدومی
پروانه بخون بده که سلطانی.
سعدی.
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت.
حافظ.
- مخدوم پیشه، سر. رئیس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در خدمت تو آمده مخدوم پیشگان
بسته به صدر بار تو چون بندگان کمر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- مخدوم زاده، پور مخدوم و آغا و خداوند، و آغازاده و، صاحب زاده، و کودک محترم. (ناظم الاطباء).
- مخدوم کرّه، عبارت از مخدوم زاده از عالم خرکره و شترکره، و این در مقام هجو ملیح بلکه تهوین وتحقیر گویند. (آنندراج) (بهار عجم). کودک نادان و احمق و این کلمه را بیشتر در تحقیر گویند. (ناظم الاطباء) :
زدم بر خود زند هر گاه دره
خر تصویر را مخدوم کره.
محمدسعیداشرف (از آنندراج).
قاضی نوراﷲ ششتری در کتاب مجالس المؤمنین در حق مخدوم الملک که از عمده های اکبری بود از روی تعصب مذهب گفته که آن مخدوم کره مروان حمار. (آنندراج) (بهار عجم).
- کتاب مخدوم، کتابی که مورد توجه علماء قرار گرفته باشد و از این جهت شرح و تفسیر فراوان بر آن نوشته باشند. (از اقرب الموارد).
، مرد که او را تابع پری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). مردی که وی را از جن و پری تابعین باشد، طفل و کودک خرد، خواجه سرا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سدم، فحل مسدوم، گشن تیزشهوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مسدّم و سدم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَوْوِ)
کسی که انتظار می کشد و درنگ می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دردسرگرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). دردمند سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر که بر صدغ وی داغ و نشان کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) : بعیر مصدوغ، شتری که در صدغ وی داغ باشد. (ناظم الاطباء). بعیر مصدغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
ویران شده و خراب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدور
تصویر مصدور
دردمند سینه آنکه گرفتار سینه درد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدوع
تصویر مصدوع
درد مند سر درد سر گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
راست در آمده راست گفته شده، موافق وعده بجاآورده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
خدمت کرده شده، سرور، آقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادوم
تصویر مادوم
از مادوم تازی نانخورش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدومه
تصویر مصدومه
مونث مصدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدوم
تصویر معدوم
نیست و نابود و چیزی که موجود نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
((مُ صَ دِّ))
راست گفته شده، موافق وعده بجا آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدوم
تصویر معدوم
نیست شده، نیست و نابود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهدوم
تصویر مهدوم
((مَ))
بنای شکسته و ویران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخدوم
تصویر مخدوم
((مَ))
خدمت کرده شده، سرور، آقا، ارباب
فرهنگ فارسی معین
آقا، ارباب، خداوندگار، خواجه، سرور، فرمانروا، کارفرما
متضاد: خادم
فرهنگ واژه مترادف متضاد