جدول جو
جدول جو

معنی مصداء - جستجوی لغت در جدول جو

مصداء(مُصَدْ دَءْ)
درمی زنگ گرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصداق
تصویر مصداق
کسی یا چیزی که شاهد صدق و راست گفتن شخص باشد، گواه، گواهی، دلیل راستی سخن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
زن باریک رش دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَدْ دا)
چاهی است یا چشمه ای است که شیرین تر از آن آبی در عرب نیست. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به صدآء شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
ابن یزید بن حرب از کهلان. جدی جاهلی است فرزندان وی از قبائل یمن اند و نسبت بدو صدائی است. (الاعلام زرکلی ص 429)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نام قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برابر. مقابل. (منتهی الارب). مقابل و برابر، گویند هذا میداؤه، این برابر آن است و هذا بمیدائه، این در مقابل آن است. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب، مادۀ م ی د). مقابل، گویند داره میداء داره، ای حذاؤه، پیشاپیش. (منتهی الارب) ، میداءالطریق، دو کرانۀ راه و دوری آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دو جانب طریق و بعد آن. (از اقرب الموارد) ، نهایت و پایان چیزی. (منتهی الارب). مبلغ چیزی. (از اقرب الموارد) ، قیاس چیزی، غایت. میدی. (منتهی الارب). رجوع به میدی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بیناسک، ای روزن خانه، سوراخ که در جنب کنند. (مهذب الاسماء). ج، مصادیف
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آلت صدق چیزی. (ناظم الاطباء). آله صدق. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). چیزی که صدق دیگری از او دریافت شود. نمونه. (یادداشت مؤلف) ، گواه. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). حجت. آثار چیزی که دلیل راستی باشد. گواه راستی. دلیل راستی سخن. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). شاهد. آنچه بر راستی آن دلالت کند. (از تعریفات جرجانی) ، گواهی (غیاث) (آنندراج) ، چیزی که مردم آن را راست دارند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، موافق چیزی. (ناظم الاطباء) (از غیاث). مجازاً آنچه موافق چیزی باشد. (آنندراج). مطابق. موافق آنچه منطبق بر امری گردد. ج، مصادیق. (یادداشت مؤلف) :
’بسا قالی که از بازیچه برخاست
چواختر می گذشت آن قال شد راست. ’
مصداق حال خواجۀ مذکور گشت. (عالم آرا ج 1 ص 159).
، (اصطلاح منطق) موجودی خارجی که مفهوم بر آن صدق کند مثلاً: زید و عمرو و بکر مصداقهای مفهوم ’انسان’ هستند. ج، مصادیق. رجوع به مفهوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مصد و مصد. (ناظم الاطباء). رجوع به مصد شود، جمع واژۀ مصاد. (ناظم الاطباء). (منتهی الارب). جمع واژۀ مصاد، به معنی پشتۀ بلند بالای کوه. (آنندراج). رجوع به مصاد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَءْ)
اول شب یا ثلث آن. پاسی از شب. (از اقرب الموارد) ، آرامش شب. یقال: اتانا بعد مهدء اللیل، آمد ما را پس از آرامش شب، یعنی پس ازآنکه مردم خفته و آرام شده بودند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار هدیه آرنده. (منتهی الارب). هدیه آرنده. (آنندراج). کسی که عادت وی هدیه فرستادن باشد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. امراءه مهداء،زنی که برای همسایگان هدیه فرستد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث املد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک. (آنندراج). مؤنث املد. ج، ملد. جاریه ملداء، دختر نرم و نازک. (ناظم الاطباء). و رجوع به املد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناقۀ بسیارشیر و ناقه ای که شیر وی کم نشود. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بسیارشیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دختر تابان رخسار. (از منتهی الارب) ، زن که بر زانوی و فرجش موی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت بی برگ. (منتهی الارب) (دستور الاخوان). خرمابن بی برگ. (مهذب الاسماء) ، زمین بی نبات. (مهذب الاسماء). ریگستانی گسترده و بی گیاه. (منتهی الارب). ریگ هموار بی نبات. (دستور الاخوان) ، مادیانی که گرداگرد سم وی موی نباشد. (ناظم الاطباء). ج، مرادی
لغت نامه دهخدا
(مُرَ)
جمع مرید است. رجوع به مرید شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ ءْ)
سیاهی که اندک مایۀ سرخی با وی آمیخته بود. (تاج المصادر بیهقی) ، قسم که به طلاق زن یا به آزادی بنده و یا به نذر خدا خورده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوگند یاد کردن برای طلاق یا آزاد کردن بنده یا نذر. (از قطر المحیط) ، سوراخ گوش. ج، آصار، اصران. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، اواصر. (قطر المحیط). و رجوع به اصر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
اصداء فلان، مردن وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بمردن، مایل کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میل دادن. (آنندراج). اصر کسی بر دیگری، مایل گردانیدن او را نسبت به دیگری. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اصار ساختن برای خیمه. (منتهی الارب). اصار ساختن برای خانه. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اصار شود، بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). اصر کسی را، حبس کردن او را. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
از ’ص دء’، اصداء اسب و بز، سرخ مایل به سیاهی بودن آنها. سیاه سرخ فام بودن آنها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ عَ)
پر کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مماداه. رجوع به مماداه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صدی ̍. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). رجوع به صدی ̍ شود، بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرانی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 12) (مهذب الاسماء). سنگینی. ثقل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، بار گران: و لاتحمل علینا اصراً. (قرآن 286/2) ، و بار مکن بر ما بار گرانی را. و یضع عنهم اصرهم. (قرآن 157/7) ، و فرومی نهد از ایشان بار گرانشان را. اصار. (قطر المحیط). رجوع به اصار شود، گناه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ذنب. و اصل آن ثقیل است. (قطر المحیط). ذنب. (اقرب الموارد). ج، آصار. (مهذب الاسماء). ج، آصار، اصران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
تأنیث احصد.
- درعی حصداء، زرهی تنگ حلقه و محکم بافته. (مهذب الاسماء).
- شجرۀ حصداء، درختی بسیاربرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مستوی و هموار و زیبا: ساق ٌ مسداء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حصداء
تصویر حصداء
زره نیکبافت، درخت پر برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میداء
تصویر میداء
برابر، مقابل، پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صداء
تصویر صداء
زنگ زنگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصداق
تصویر مصداق
آلت صدقه چیزی، شاهد، گواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرداء
تصویر مرداء
تابانرخسار: دختر، بی موی: زنی که بر چوز او موی نباشد، ریگستان
فرهنگ لغت هوشیار
آغاز، اصل، سبب، جای شروع، جای شروع مقابل مقصد، حرکتی که بواسطه آن از مبدا به مقصد رسند، آغاز شروع، جای آشکار کردن، جمع مبادی، اصل هر شی جمع مبادی، سبب جمع مبادی. یا مبدا ازلی. یا مبدا اعلی. یا مبدا اول. ذات حق تعالی. یامبدا قریب. هر مبدائی که با ذی المبدا خود فاصله کمتری داشته باشد قریب است مثلا قوت عامله که محرک عضلات است برای صدور فعل مبدا قریب است و اجماع که اراده جازم باشد نسبت به شوق که میل موکد است قریب است و نسبت به قوه عامله بعید است. یا مبدا کل. ذات حق تعالی که مبدا المبادی است، مبدا اسما کلی کون را گویند در مقابل معاد که اسما کلی الهی را نامند و آمدن سالک از راه اسما کلی کونی بود که مبدا اوست و رجوع او از راه اسما کلی الهی باشد که معاد اوست. یا مبدا فیاض. یا مبدا وجود. الف - ذات حق. ب - عقول مجرده، نقطه ای که فواصل نقاط دیگر را از آن اندازه گیرند، زمانی که فواصل زمانهای دیگر را از آن حساب کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبداء
تصویر مبداء
((مَ))
اول و نخستین هر چیز، جمع مبادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصداق
تصویر مصداق
((مِ))
دلیل راستی سخن، چیزی که دلیل راستی کسی باشد، آن چه که منطبق بر امری گردد
فرهنگ فارسی معین
مورد، شاهد، گواه، مثال
متضاد: مفهوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد