جدول جو
جدول جو

معنی مصالح - جستجوی لغت در جدول جو

مصالح
صلح کننده، سازش کننده
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
فرهنگ فارسی عمید
مصالح
مصلحتها، جمع واژۀ مصلحه
کنایه از چیزهایی که برای انجام کاری یا ساختن چیزی لازم است
مقابل مفاسد، امور شایسته و خوب
مصالح ساختمانی: موادی مانند سیمان، چوب، آجر، گچ، آهن و امثال آنکه در ساختمان سازی به کار می رود
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
فرهنگ فارسی عمید
مصالح
(مُ لِ)
آنکه مصالحه کند. مصالحه کننده. سازش کننده. (از یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح حقوق) آنکه مالی یا حقی را به دیگری صلح کند و واگذارد اعم از آنکه معوض باشد یا غیرمعوض. آنکه طرف ایجاد عقد صلح واقع گردد. کسی که مالی یا امری را به دیگری واگذار کند
لغت نامه دهخدا
مصالح
(مَ لِ)
جمع واژۀ مصلحه. نیکیها. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مصلحت به معنی صلاح و خیر کار. آنچه موجب آسایش و سود باشد. (از یادداشت مؤلف). عبدالواسع در شرح بوستان نوشته که مصالح به فتح لام مقلوب ما صلح است از قسم محاصل به معنی ماحصل و همچنین مواجب به معنی ماوجب، صیغۀ جمع نیست و نزد مؤلف غالب آن است که ما صلح در اصل ما صلح به باشد یعنی آنچه مصلح باشد چیزی را و می تواند که مصالح جمع مصلح باشد که به ضم میم و کسر لام صیغۀ اسم فاعل است از صلاح چنانکه مطافل و مشادن، جمع مطفل و مشدن. (از غیاث) : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر در رسددر هرچه به مصالح پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم خدمت می کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت... مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ثواب آن مصالح بدان جهان او را حاصل شود. (سیاستنامه چ اقبال ص 4). آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بروی وبال باشد. (کلیله و دمنه). ذات بی همال خویش را برنصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). تو شنوندۀ دعایی و عالمی به مصالح بندگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). از افکار مجازی بکلی اعراض کند و آن فکرهایی بود که عنایات آن راجع به مصالح معاش فانی باشد. (اوصاف الاشراف ص 33). سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. (گلستان). دیگران هم... به مصالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم دارند. (گلستان).
- مصالح دیدن، مصلحت دیدن. صلاح دیدن. نیکو و صواب دانستن:
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگربودن آنجا مصالح ندید.
سعدی (بوستان).
- مصالح معاش و معاد (معاد و معاش) ، چیزهایی که خیر و مصلحت دنیا و آخرت با آن توأم است: به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل، و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). مصالح معاش و معاد... بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه).
- مصالح ملک (مملکت و ثغور آن) ، آنچه خیر وصلاح ملک و کشور است. آنچه مصلحت مملکت بدان وابسته است. خیرها و مصلحتهای مملکتی. (یادداشت مؤلف) : بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بر مصالح مملکت پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). بوبکر را نیز مثالی دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). خواجۀ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت... که در هیچ چیز از مصالح ملک خیانت نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272).
اندیشۀ مصالح ملک تو داشتش
واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت.
مسعودسعد.
همه ساله همه مصالح ملک
در بیان تو و بنان تو باد.
مسعودسعد.
هر مال و کراع که آن را خداوندی پدید نبودی بر... مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91). وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان).
- مصالح ولایت، مصلحتهای مربوط به ناحیه ای از کشور. آنچه خیر و صلاح ولایت بدان بسته است: در هر چیزی که مصالح ولایت و... بر آن گردد اندر آن موافقت کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132).
، چیزهایی که بدان اصلاح چیزها دهند. ضد مفاسد، ج مصلحت (ولی فارسیان در این مقام مصلحت را به معنی مصلح که صیغۀ اسم فاعل است استعمال نمایند چرا که مصالح را به معنی اسباب و سامان چیزی مستعمل کنند). (غیاث) (از منتخب اللغه). شایسته ها. مقابل مفاسد و ناشایسته ها، کارهایی که به خیر و صلاح کار مردم است. آنچه خیر و مصلحت کار بر آن مربوط است: من چون وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن می باید داشت ناچار در این ابواب سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596) ، فارسیان به معنی مفرد و به معنی ضروریات تیاری چیزی دیگر استعمال نمایند. ضروریات تیاری هر چیز. لوازم اکمال هر چیز. (از آنندراج).
- مصالح هر چیزی، اجزای آن چیز. (ناظم الاطباء). لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ:
در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام
طی نشد افسانه های درد جانفرسای من.
ملا شانی تکلو (آنندراج).
، آنچه برای آگندن شکنبه و روده و ترتیب کوفته لازم باشد. (فرهنگ بسحاق اطعمه). داروهای مانند هیل و دارچین و ریشه جوز و خلال بادام و پسته و خلال مرکبات و زعفران و گوشت قیمه کرده با لپۀ نخود و برنج که در گیپا و جز آن آگنده کنند. (ناظم الاطباء) ، در تداول فارسی، آجر و گچ و سنگ و آهک و خاک سیمان و جز آن که برای بنایی تهیه کنند. (یادداشت مؤلف). ضروریات تیاری عمارت مثل چوب و خشت و غیره. (از آنندراج). ضروریات عمارت مثل چوب و خشت و آهک. (از غیاث) :
دو عیش خانه به یک بینوا نمی سازد
مصالح نفسم را زآشیان بردار؟
؟ (از آنندراج).
نشد چرخ فیروزه با دست یار
مصالح نزد بوسه بر پای کار.
ملا طغرا (در تعریف کاخ، از آنندراج).
- مصالح بنایی، گچ و آجر و آهک و خشت و هر چیزی که در بنای عمارت لازم است. (ناظم الاطباء).
- مصالح کار، وسایل و ابزاری که در کار بنایی و راهسازی و چاه کنی و نقاشی و جز آن مورد استفاده قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف).
، طراز و سجاف و حاشیه و یراق طلا و نقره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مصالح
خیرکار، آنچه موجب آسایش و سود باشد، لوازم ساختمان که جهت بکار بردن آن لازم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
مصالح
((مَ لِ))
جمع مصلحت، آن چه مایه سود و صلاح است
مصالح ساختمانی: آن چه شایسته و سزاوار است که در ساختمان به کار رود
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
فرهنگ فارسی معین
مصالح
((مُ لِ))
سازش کننده
تصویری از مصالح
تصویر مصالح
فرهنگ فارسی معین
مصالح
صلاحدید، مصلحت ها، منافع، مواد اولیه (ساختمان سازی)
متضاد: مفاسد، مضار، مضرات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کلمه ای که در زبان جمعی از مردم غیر از معنی حقیقی خودش برای موضوع خاصی متداول شده باشد، اصطلاح شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
با هم صلح کردن، آشتی کردن، سازش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصالح
تصویر متصالح
کسی که مالی یا ملکی از طرف کس دیگر به او مصالحه شود، کسی که در عقد صلح مالی را قبول می کند، کسی که با دیگری صلح و سازش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تصالح
تصویر تصالح
با هم سازش کردن، آشتی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ حَ رَ)
همدیگر آشتی کردن. صلح. (منتهی الارب). آشتی کردن با یکدیگر. صلح کردن، همدیگر نیکویی کردن. (منتهی الارب). و رجوع به صلح و مصالحه و مصالحت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مصلت. (ناظم الاطباء). رجوع به مصلت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
با هم آشتی کننده و نیکو نماینده. (آنندراج). صلح کننده و آشتی کننده با یکدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصالح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصطلاح. (زوزنی). با یکدیگر صلح کردن. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با هم آشتی کردن و نیکویی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خلاف تخاصم و اختصام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ گُ)
با هم آشتی کردن و نیکوئی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصّلاح. اصتلاح (اصطلاح). تصالح. خلاف تخاصم و اختصام. (قطر المحیط). و رجوع به اصلاح و اصتلاح (اصطلاح) و تصالح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ حَ)
مصالحه. مصالحه. آشتی دو طرف. مسالمت. سازش. آشتی دو کس یا دو گروه. (از یادداشت مؤلف) : رضا (ع) با آن همه مصالحت و مجاملت سلامت هم نیافت تا حجت بلیغتر باشد. (کتاب النقض ص 365). سلطان ازبهر شرف دین و عز اسلام بدین مصالحت راضی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 223). از مفاسد مخاصمت تحذیر کردند... و براین جمله مصالحت افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). چاره جز آن ندیدند که با او به مصالحت گرایند. (گلستان). و اسکندر بعد از ظهور علامات عصیان یارای آمدن نداشت با کیومرث طریقۀ مصالحت و دوستی پیش گرفت. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 305). و رجوع به مصالحه و مصالحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
مردی که زنا کند با هر زنی، اصیل باشد یا کنیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنا کند با زنی، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ حَ / حِ)
مصالحه. مصالحت: این مصالحه در رجب سنۀ 88 بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 198). حسب الصلاح امرا کتابت دوستانه مشعر بر استحکام بنیان مصالحه که از این طرف مرعی و مسلوک است به حضرت خواندگار روم نوشته. (عالم آرا ج 1 ص 232). رجوع به مصالحت و مصالحه شود، (اصطلاح فقه) عقدی که به موجب آن طرفین تراضی و تسالم کنند بر تملیک چیزی به کسی اعم از عین یا منفعت یا اسقاط دین از کسی یا اسقاط حقی از کسی و جز آن. و رجوع به صلح شود.
- مصالحه کردن، بخشیدن. صلح کردن:
کنم مصالحه یکسربه زاهدان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم.
یغمای جندقی
لغت نامه دهخدا
جمع متصاعد، فرا یازان سازش پذیر، سازشگر سازش کننده آشتی کننده سازش کننده، قبول کننده عقد صلح کسی که در عقد صلح طرف ایجاب واقع شود آنکه مالی یا ملکی باوصلح شود مقابل مصالح (مصالح و متصالح را طرفین صلح نامند) جمع متصالحین
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که در زبان جمعی از مردم غیر از معنی حقیقی خودش برای موضوع خاصی متدال شده است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلحه، دیدگاه ها زینه پوشان نگهبانان جمع مسلحه: جاهای ترسناک که در آنها لازم است مسلح باشند، جاهایی که درآنها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروههای مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصابح
تصویر مصابح
جمع مصباح، چراغ ها، کاسه ها، جام های غار جی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
بخشیدن، صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
مصالحه: اسکندر بعد از ظهور علامات عصیان یارای آمدن نداشت با کیومرث طریقه مصالحت و دوستی پیش گرفت و او را نیز ترسانیده از راه صواب بینداخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصالح
تصویر تصالح
اصلاح، با یکدیگر صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تصالح
تصویر تصالح
((تَ لُ))
با هم آشتی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسالح
تصویر مسالح
((مَ لِ))
جمع مسلحه، جاهای ترسناک که در آن ها لازم است مسلح باشند، جاهایی که در آن ها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروه های مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصطلح
تصویر مصطلح
((مُ طَ لَ))
اصطلاح شده، واژه ای که بین مردم غیر از معنی حقیقی خود برای موضوع خاصی متداول شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
((مُ لَ حَ یاحِ))
آشتی، صلح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصالحه
تصویر مصالحه
سازش
فرهنگ واژه فارسی سره
آشتی، سازش، صلح، آشتی کردن، سازش کردن، صلح کردن
متضاد: دعوا، مکابره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاشنی، ادویه
دیکشنری اردو به فارسی