جدول جو
جدول جو

معنی مصائف - جستجوی لغت در جدول جو

مصائف
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مصیف. (ناظم الاطباء) (دهار). جمع واژۀ مصیف، به معنی ییلاقها. (یادداشت مؤلف) (آنندراج). رجوع به مصیف شود
لغت نامه دهخدا
مصائف
جمع مصیف، جاهای تابستانی آبراهه های گژ
تصویری از مصائف
تصویر مصائف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصاف
تصویر مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
کسی یا چیزی که با دیگری رو به رو شود و برخورد کند، برخورد کننده، به هم رسیده، به هم برخورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصارف
تصویر مصارف
مصرف ها، صرف و خرج کردن ها، جاهای صرف و خرج کردن، محل های خرج، جمع واژۀ مصرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصائب
تصویر مصائب
مصیبت ها، سختی ها، رنج ها، اندوه ها، جمع واژۀ مصیبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
مصحف ها، نامه ها و اوراقی که آن ها را در یک جلد جمع کرده باشند، کتاب ها، قرآنها، جمع واژۀ مصحف
فرهنگ فارسی عمید
(مَ یِ)
جمع واژۀ مصیف. ییلاقها. (دهار). رجوع به مصیف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مصور. (منتهی الارب). ناقه های کم شیر. (آنندراج). مصایر. و رجوع به مصور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
ج مصوص. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به مصوص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مصحف (م / م / م ح ) . (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به معنی کراسه ها. جمع واژۀ مصحف. (آنندراج) (غیاث) (دهار). کتابها و کراسه ها، قرآنها:
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت ازقدر تو می بینم بیش.
سعدی (گلستان).
و رجوع به مصحف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آنکه می یابد کسی را و ملاقات می کند. (ناظم الاطباء). یابنده و بیننده. (آنندراج) (منتهی الارب). روبروشونده. برخوردکننده. راست آینده با کسی در راهی.
- مصادف شدن، دیدار کردن. به هم رسیدن. برخورد کردن. روبرو شدن. با هم ملاقات و دیدار کردن. (از ناظم الاطباء). دچار خوردن.
- ، ناگهان یافتن. (ناظم الاطباء).
- ، تصادف کردن. مصادف آمدن. برخورد کردن. برخوردن. تلاقی کردن در زمان واحد، چنانکه مصادف شدن عید فطر با جمعه، یا عید قربان با جمعه و نوروز. (از یادداشت مؤلف).
، دچارشده و مقابل گشته، به هم رسیده، به هم برخورده، یافت گردیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مصرف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محل صرف کردن. (آنندراج) (غیاث) : بعضی بر عامۀ سادات مقیم و مسافر و کافۀ متصوفه وارد و صادر وقف کردو ریع و ارتفاع آن چون سایر موقوفات و مسبلات ممالک به مصارف استحقاق و محال استیجاب صرف فرموده... (از المعجم چ دانشگاه ص 12). و رجوع به مصرف شود، مصرفها و خرجها. (از ناظم الاطباء). هزینه ها.
- مصارف بیجا، خرجهای نامناسب و غیرلازم. (ناظم الاطباء). هزینه های غیرضروری.
- مصارف شادی، خرج عروسی.
- مصارف ضروری، خرجهای لازم و واجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
جمع واژۀ مصخفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مصخفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مضائف الوادی، کرانه های وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و فی الحدیث: ’ان العدو یوم حنین کمنوا فی احناء الوادی و مضائفه’. (اللسان از ذیل اقرب الموارد) ، غم ها و اندوه ها. رجوع به مضیفه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ ءِ)
جمع واژۀ وصیفه، به معنی خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وصیفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مصیبه. (منتهی الارب) (آنندراج). مکروهات و شدائد و رنجها (همزۀ مصائب مبدل از واو است خلاف القیاس). (از غیاث). جمع واژۀ مصیبت. رزایا. مصیبتها. ماتمها. مصایب. (یادداشت مؤلف) :
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی.
و رجوع به مصیبت شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
نعت فاعلی از صوف: کبش صائف، قچقار بسیارپشم، یوم صائف، روزی گرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
ناحیتی از نواحی مدینه است. نصر گوید: موضعی است به حجاز نزدیک ذوطوی. در شعر معن بن اوس آمده است:
ففدفد عبود فخبراء صائف
فذوالحفر اقوی منهم ففدافده.
و امیه بن ابی عائذ هذلی گوید:
لمن الدیار بعلی فالاحراص
فالسودتین فمجمع الأبواص
فضهاء اظلم فالنطوف فصائف
فالنمر فالبرقات فالانحاص.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ صاف ف)
جمع واژۀ مصف ّ. (منتهی الارب). موضعهای صف. (از یادداشت مؤلف). جاهای صف زدن. (منتهی الارب) ، جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی. محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره: فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته کردند. (گلستان) ، موضعهای صف در جنگ. جاهای صف زدن در جنگ. (از منتهی الارب). میدانهای جنگ. رزمگاه. مقام جنگ و رزمگاه. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث و به تبع او صاحب آنندراج گوید: اگرچه معنی مصاف جای صف زدن است لیکن مجازاً به معنی جنگ و مقام جنگ مستعمل می شود و به ضم خطاست و لفظ عربی که حرف آخر آن مشدد باشد فارسیان به تخفیف خوانند چنانکه در قد و خد. پس فاء مصاف را در فارسی به تخفیف خواندن درست باشد. (از غیاث) (از آنندراج). جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث). نبرد. ناورد. نورد. رزم. (یادداشت مؤلف). کارزار. جنگ به تعبیه و لشکریان به صف:
برفتند روزی چهل در مصاف
کسی را نبد گاه مردی و لاف.
فردوسی.
دم اژدها گیرم اندر مصاف
نتابد بر گرز من کوه قاف.
فردوسی.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزۀ بیست رش دستگرای تو کند.
منوچهری.
کجا حملۀ او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی ؟
فرخی.
جاسوسان و منهیان ما بازنمودند که خصمان گفته بودند پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کسی بایستد و اگر بر اثر ما که به هزیمت رفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581، چ فیاض ص 569).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی ؟
ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.
مسعودسعد.
به تازی گر ز شیران صد مصاف است
به یاری گر ز پیلان صد قطار است.
مسعودسعد.
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
آن لشکر از بیم پرویز به مصاف رومیان رفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 105). کارزار دایم، در مصافها نفس را به فنا سپارد. (کلیله چ مینوی ص 388). سلطان به ترتیب مصاف مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). در این عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و فخرالدوله به خراسان افتاده بودند از مصافی که میان ایشان و مؤیدالدوله بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
رستم و بهرام را به هم چه مصاف است
این دو خلف را به هم چه خشم و خلاف است ؟
خاقانی.
از پی یک صره ای ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصاف است ؟
خاقانی.
به مصاف سرکشان در چو تو تیغزن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی.
خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجاء و منجای من.
خاقانی.
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنۀ او ساخته.
نظامی.
گو رو به مصاف شاه بنگر.
(از سندبادنامه ص 16).
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ.
سعدی (گلستان).
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است
کاین بار مصاف شیر و جنگ مغل است.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- جنگ مصاف، جنگی بوده است که سپاهیان دو طرف به تعبیه یعنی آرایش نظامی و رده بندی و صف کشی با آداب و آیین خاص به جنگ می پرداخته اند یعنی دسته های سپاهیان در قلب و میمنه و میسره و جناحها مستقر می گشته اند و سپس بر هم حمله می برده اند برخلاف جنگهای چریکی که دسته ای از سپاهیان از جای درمی آمده و بر خصم می تاخته و فاتح یا منهزم از آنان بازمی گشته است: پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان از لونی دیگر پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). جنگ سخت شد از هر دو روی و من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 568). اگر یک زخم بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نوشت به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف باید کرد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
- مرد مصاف، مرد جنگ. مرد میدان جنگ. مرد دلیر و پهلوان و جنگاور:
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.
صائب.
- مصاف افتادن، جنگ درگرفتن: میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار برکیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 39).
- مصاف پیوستن، جنگ کردن: گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان درگاه مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی ذیل لنگ). پس آهنگ جنگ آورد و مصاف پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350).
- مصاف جای، میدان جنگ. رزمگاه. آوردگاه. ناوردگاه: مهرویه از باغ بیرون آمد و روی به راه نهاد تا بدان مقام رسید که مصاف جای بود. (سمک عیار ج 1 ص 118).
- مصاف خواستن، طلب مصاف کردن. خواستار جنگ شدن. مبارز برای مبارزه طلبیدن: خورشیدشاه با پهلوان گفت ایشان به جنگ بیرون نمی آیند ما را بایدبیرون رفتن و مصاف خواستن. (سمک عیار ج 1 ص 179).
- مصاف خیز، خیزنده به مصاف. آنکه به جنگ برخیزد و آن که به جنگ و نبرد پردازد:
از زلزلۀ مصاف خیزان
شد قلّۀ بوقبیس ریزان.
نظامی.
- مصاف دادن، جنگیدن. جنگ کردن. رزمیدن. نبرد کردن. به جنگ پرداختن. به نبرد پرداختن. (از یادداشت مؤلف) : و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن، او را میسر بود. (راحهالصدور ص 63). اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 261). صمصام الدوله به دفع ایشان مشغول شد و با ایشان چند مصاف بداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313).
- مصاف شکستن،صف شکستن. غلبه کردن بر دشمن. پیروز شدن در جنگ: اگر پادشاهی با شجاعت ده مصاف بشکند چون از حلم بی بهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 349).
- مصاف طلبیدن، مصاف خواستن. طلب نبرد کردن. مبارز خواستن برای مبارزه.
- مصاف کردن، جنگیدن. نبرد کردن. به جنگ و نبرد آغازیدن. محاربه کردن. مصاف دادن: پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود. (چهارمقاله ص 26).
- مصاف کشیدن، صف جنگ ترتیب دادن. لشکرها به صف داشتن.
- هم مصاف، همرزم. حریف. هماورد. هم نبرد:
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف ؟
نظامی.
، صف لشکر در جنگ. لشکر که در جنگ صف برکشد. لشکر صف زده در جنگ:
ز دور دیدم گردی برآمده به فلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار.
فرخی.
بدان صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار.
امیرمعزی (دیوان ص 199).
- مصاف از پس مصاف، صف درصف. رده ها از پی هم.
- مصاف از پس مصاف برکشیدن، صف پشت سرهم کشیدن. صف های لشکر به دنبال هم ترتیب دادن:
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.
فرخی.
- مصاف زدن، صف زدن. صف آرایی کردن. رده برکشیدن. صف کشیدن:
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(ضَحْوْ)
معاملۀ تابستانی کردن. (آنندراج). بازار کردن در تابستان. خرید و فروخت و معامله کردن به تابستان. مصایفه. رجوع به مصایفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ صید، به معنی شکاراندازیها، خلاف القیاس، چنانکه محاسن جمع واژۀ حسن است. (از غیاث) (از آنندراج) ، جمع واژۀ مصید. (ناظم الاطباء). آلت صید جانوران. دامها که بدان جانوران را گیرند. و رجوع به مصید شود، جمع واژۀ مصیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ مصیده. (ناظم الاطباء). رجوع به مصیده شود
لغت نامه دهخدا
مصاف در فارسی، جمع مصف، رده گاهان، رزمگاه ها، در فارسی: جنگ رزم جمع مصف. محلهای صف زدن، میدانهای جنگ رزمگاه، جنگ کارزار (مفرد گیرند و جمع بندند) : کارزاردایم در مصافها نفس را بفنا سپارد، صف (مفرد گیرند)، یا مصاف اندر مصاف. صف در صف: ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطاراندر قطار. (فرخی)، میدان عرصه: راست کاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصائب
تصویر مصائب
جمع مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصارف
تصویر مصارف
جمع مصرف، محل صرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصائد
تصویر مصائد
جمع صید، جمع مصیده، شکار اندازی ها دام ها شکار گاه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
کتابها و کراسه ها، قرآن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
برخورد کننده، روبرو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصادف
تصویر مصادف
((مُ دِ))
برخورد کننده، روبرو شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصارف
تصویر مصارف
((مَ رِ))
جمع مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاحف
تصویر مصاحف
((مَ حِ))
جمع مصحف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
((مَ فّ))
جای صف بستن، میدان جنگ
فرهنگ فارسی معین
صرف ها، مصرف ها، کاربردها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقارن، همزمان، روبرو شونده، برخورد کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد، صف آرایی، میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد
متضاد: آرامش، صلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد