جدول جو
جدول جو

معنی مشیوم - جستجوی لغت در جدول جو

مشیوم
(مَشْ)
باخال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رویی باخال. (مهذب الاسماء). دارای خال سیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشیم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدیوم
تصویر مدیوم
دارای اندازۀ متوسط، شخص رابط در احضار ارواح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشئوم
تصویر مشئوم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نامبارک، پاسبز، میشوم، سیاه دست، شنار، تخجّم، بدیمن، سبز پا، منحوس، نحس، بدقدم، بدشگون، مشوم، بداغر، شمال، نافرّخ، مرخشه، خشک پی، نامیمون، سبز قدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوم
تصویر مشوم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، شمال، نامیمون، میشوم، مرخشه، بدشگون، بداغر، بدقدم، خشک پی، سبز پا، پاسبز، شنار، نحس، سبز قدم، نافرّخ، تخجّم، نامبارک، سیاه دست، منحوس، بدیمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میشوم
تصویر میشوم
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نحس، بدقدم، سیاه دست، سبز قدم، مرخشه، تخجّم، نافرّخ، منحوس، شمال، نامبارک، پاسبز، نامیمون، شنار، بدیمن، سبز پا، مشوم، خشک پی، بداغر، بدشگون، مشئوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشموم
تصویر مشموم
بوییده شده، آنچه به قوۀ شامه احساس شود، آنچه با بوییدن درک شود، بوییدنی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
باخال. (منتهی الارب) (آنندراج). باخال و دارای خال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ رُ)
شیم. (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ، درآمدن چیزی، ساق خود را بر اسب زدن، پنهان کردن چیزی در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
شتر بیمار. شتر هیمأزده، دوست دارندۀ زن و عاشق و سرگشته و شیفته از عشق و رونده بر غیر اراده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بداغر. (لغت فرس اسدی). نامبارک و ناخجسته و نافرجام وضد میمون و باشآمت و بداختر و منحوس و بدشگون و بدفال و بدبخت و مطرود و ملعون. (ناظم الاطباء). این لفظغلط است، صحیح مشؤوم به فتح میم و سکون شین است. (از غیاث) (از آنندراج). استعمال این کلمه در کتب دیگر نیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب در آن یا ’مشؤوم’ است بر وزن مفعول یا ’مشوم’ به حذف همزه تخفیفاً و آن اسم مفعول از شأم است و میشوم به هیچ وجه صحیح نیست چه، فعلی از مادۀ ’ی ش م’ در لغت عربی نیامده است و ظاهراً اصل در آن ’مشوم’ بوده که در اثرکثرت استعمال و تقابل با ’میمون’ که نقیض بر آن است بی اراده یایی در مشوم افزوده اند و حمل کلمه بر مجاور آن لجامعالتناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است. (از حاشیۀ مرحوم قزوینی بر مرزبان نامه ص 269). بدشگون. بدیمن. شوم. نامبارک. نحس. در تداول فارسی مشؤوم. (از یادداشت مؤلف). بداختر. (دهار) :
غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت برباید
هما ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
پوک بادات بر سرای میشوم
بیش از آن کز بر ده انبار است.
؟ (از لغت فرس اسدی نسخۀ خطی کتاب خانه نخجوانی).
ابداً در میان آن قوم میشوم و گروه مذموم شایع شد. (تاریخ جهانگشای جوینی). و رجوع به مشؤوم و شوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه با بویی ادراک شود. (از اقرب الموارد). هر چیز بوئیده شده. (ناظم الاطباء) : بوئیدنی و آب روان دارد و میوه باشد و مشمومها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). واز فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن. (گلستان).
هزار صحبت شیرین و میوۀ مشموم
چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار.
سعدی.
به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم.
سعدی.
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تیزخاطر و چالاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیزدل. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب). تیزخاطر و روشن دل. (از اقرب الموارد) ، ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مشؤوم. میشوم. بدیمن. نامیمون. نامبارک:
بر زنی گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم.
سنایی (حدیقه از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به مشؤم و مشؤوم و مشوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَغْ)
شتر غیم زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر غیم زده و غیم بیماریی است شتران را مانند قلاب، مگر قلاب مهلک باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کفته و بریده بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). أشرم. (اقرب الموارد) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ یُ)
واسطه، کسی که واسطۀ احضار ارواح شود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَذْ)
مذیم. (اقرب الموارد) (متن اللغه). معیوب. رجوع به مذیم و مذؤم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دشنام داده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به شتم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ش ٔم’، بداختر. (مهذب الاسماء) : رجل مشوم و رجل مشؤوم، مرد بدفال و نیز مرد بدفالی رسیده. ج، مشائیم. (منتهی الارب). مشوم بر وزن مقول نیز جایز است. (آنندراج). مشؤوم. الجار الشّؤم. بدفالی آورنده و آن مفعولی بمعنی فاعل است مانند مستور بمعنی ساتر. ج، مشائم. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مرد بدفال و بدفالی رسیده. شوم. بدفال و نحس و بدسرشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مشؤوم شود
از ’ش ی م’، مشیوم. باخال. (از منتهی الارب). باخال و خال دار. (ناظم الاطباء). شیم. مشیوم. خالدار. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میشوم
تصویر میشوم
میشوم در فارسی در تازی مشووم: بد شگون مرخشه مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
مشووم در فارسی: بد شگون گجسته مرخشه بدیمن نامیمون نامبارک: برزنی گشت عاشق آن مشئوم آن نگونسارتر ز راهب روم. (حدیقه)، جمع مشائیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشئوم
تصویر مشئوم
نا مبارک، بدیمن، بدشگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوم
تصویر مشوم
بنگرید به مشووم مشئوم: (و مخدوم یا بتفرس ذهن یا بتجسس ازنیک خواهان مخلص ومشفقان مخالص از خباثت وآگاهی یابدظن میشوم مرجوم لعنت... بقدم تجاسرپیش آید. {توضیح مرحوم قزوینی درحاشیه همین صفحه درباره این کلمه نوشته: (کذافی جمیع النسخو استعمال این کلمه در کتب دیگرنیز از عربی و فارسی دیده شده است و صواب درآن یا} مشووم {است بر وزن مفعول یا} مشوم {بحذف همزه تخفیفا و آن اسم مفعول ازشام است و میشوم بهیچ وجه صحیح نیست چه فعلی از ماده ش م درلغت عرب نیامده است و بنظر این ضعیف چنان می آید که اصل درمیشوم} مشوم {محذوف الهمزه بوده است و بواسطه کثرت استعمال مشوم معا با} میمون {که نقیض آن است من حیث لایشعر و من غیر اداره یایی در مشوم زیاد کرده اند تا هم وزن میمون گردد و هرچند این کلمه بخصوص درکتب لغت مذکور نیست ولی اصل این عمل یعنی حمل کلمه بر مجاورآن لجامع التناسب و الازدواج در کلام عرب متداول است... {کلمه مورد بحث در عربی هم استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشموم
تصویر مشموم
بوییده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروم
تصویر مشروم
بریده بینی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی میانجی، جانویتار جان و یتار: میانجی میان زندگان و مردگان، میانه زیر و بم درخنیا واسطه، شخصی که واسطه احضار ارواح شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشموم
تصویر مشموم
((مَ))
بوییده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشئوم
تصویر مشئوم
((مَ))
نامبارک، بدیمن، جمع مشائیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدیوم
تصویر مدیوم
((مِ یُ))
واسطه، شخصی که واسطه احضار ارواح شود
فرهنگ فارسی معین
بدیمن، نامیمون، نامبارک، بدشگون، ناخجسته، شوم، نحس، میشوم، منحوس
متضاد: مبارک، خوش یمن، مبارک، همایون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدقدم، بدیمن، شوم، مشئوم، نامبارک
متضاد: مسعود
فرهنگ واژه مترادف متضاد