اسب تیزرفتار مستعد دویدن. (آنندراج) (غیاث) ، خراب ویران. درهم. برچیده: آن جنت ارم بین چون دود هنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف الدین شفروه. مشمر بود ملک آن پادشاه که او را نباشد خردمند پیش. سعدی
اسب تیزرفتار مستعد دویدن. (آنندراج) (غیاث) ، خراب ویران. درهم. برچیده: آن جنت ارم بین چون دود هنگ نمرود وآن کعبۀ کرم بین چون بادیه مشمر. شرف الدین شفروه. مشمر بود ملک آن پادشاه که او را نباشد خردمند پیش. سعدی
مرد رسا و آزموده کار و دامن بر میان زننده برای دویدن. (آنندراج) (غیاث). مرد رسای آزموده کار. (منتهی الارب). مرد رسای آزموده کار و مجرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دامن برزده. شکرده. ساخته. مهیا. آماده. مصمم. (یادداشت مؤلف) : برفت از پیشم و پیش من آورد بیابان بر، ره انجامی مشمر. لبیبی
مرد رسا و آزموده کار و دامن بر میان زننده برای دویدن. (آنندراج) (غیاث). مرد رسای آزموده کار. (منتهی الارب). مرد رسای آزموده کار و مجرب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دامن برزده. شکرده. ساخته. مهیا. آماده. مصمم. (یادداشت مؤلف) : برفت از پیشم و پیش من آورد بیابان بر، ره انجامی مشمر. لبیبی
جای برآمدن آفتاب. نقیض مغرب. (آنندراج). برآمدنگاه آفتاب، نقیض مغرب. جای برآمدن خورشید. ج، مشارق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره. (ترجمان القرآن). خراسان. (مفاتیح). برآمدنگاه آفتاب، ضد مغرب. ج، مشارق. باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. (از ناظم الاطباء). باختر. (تفلیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .فرهنگستان ایران ’خاور’ را معادل این کلمه گرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب. خورآسان. خراسان. جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستارۀ دیگر برآید. ج، مشارق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو از مشرق او سوی مغرب رسید ز مشرق شب تیره سر برکشید. فردوسی. که هر بامدادی چو زرین سپر ز مشرق برآرد فروزنده سر. فردوسی. دری را از آن مهر خوانده ست مشرق دری را از آن ماه خوانده ست خاور. فرخی. براند خسرو مشرق به سوی بیلارام بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان. عنصری. گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند. خاقانی. شه مشرق که مغرب را پناه است قزل شد، کافسرش بالای ماه است. نظامی. - طاووس مشرق خرام،کنایه از آفتاب است: سحرگه که طاووس مشرق خرام برون زد سر از طاق فیروزه فام. نظامی. - مشرق گشاده زال زر، یا بال زر، صبح دمیده و آفتاب برآمده. (از برهان) (از ناظم الاطبا) (از آنندراج). ، گاه ’مشرق’ گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .قسمت شرقی ایران بزرگ: و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است. (حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه، کوفه، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296). تاج بخش ملک مشرق بود این نه بس باشد برهان اسد. خاقانی. مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار. خاقانی. - مشرق زمین، در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است: ز حد حبش عزم چین ساختم ز مغرب به مشرق زمین تاختم. نظامی. ، بخشی از کرۀ زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب، فارسیان به معنی مطلق جای (بر) آمدن چیزی استعمال کنند. (آنندراج) : مشرق خمیازه می سازددهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو. صائب (از آنندراج). ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی. صائب (ایضاً)
جای برآمدن آفتاب. نقیض مغرب. (آنندراج). برآمدنگاه آفتاب، نقیض مغرب. جای برآمدن خورشید. ج، مشارق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره. (ترجمان القرآن). خراسان. (مفاتیح). برآمدنگاه آفتاب، ضد مغرب. ج، مشارق. باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. (از ناظم الاطباء). باختر. (تفلیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .فرهنگستان ایران ’خاور’ را معادل این کلمه گرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب. خورآسان. خراسان. جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستارۀ دیگر برآید. ج، مشارق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو از مشرق او سوی مغرب رسید ز مشرق شب تیره سر برکشید. فردوسی. که هر بامدادی چو زرین سپر ز مشرق برآرد فروزنده سر. فردوسی. دری را از آن مهر خوانده ست مشرق دری را از آن ماه خوانده ست خاور. فرخی. براند خسرو مشرق به سوی بیلارام بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان. عنصری. گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند. خاقانی. شه مشرق که مغرب را پناه است قزل شد، کافسرش بالای ماه است. نظامی. - طاووس مشرق خرام،کنایه از آفتاب است: سحرگه که طاووس مشرق خرام برون زد سر از طاق فیروزه فام. نظامی. - مشرق گشاده زال زر، یا بال زر، صبح دمیده و آفتاب برآمده. (از برهان) (از ناظم الاطبا) (از آنندراج). ، گاه ’مشرق’ گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .قسمت شرقی ایران بزرگ: و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است. (حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه، کوفه، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296). تاج بخش ملک مشرق بود این نه بس باشد برهان اسد. خاقانی. مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار. خاقانی. - مشرق زمین، در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است: ز حد حبش عزم چین ساختم ز مغرب به مشرق زمین تاختم. نظامی. ، بخشی از کرۀ زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب، فارسیان به معنی مطلق جای (بر) آمدن چیزی استعمال کنند. (آنندراج) : مشرق خمیازه می سازددهن را حرف پوچ مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو. صائب (از آنندراج). ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی. صائب (ایضاً)
روشن. تابان. (از ناظم الاطباء). نیر. تابان. درخشان. درفشان. درخشنده. رخشنده. درفشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه صفرا آمیخته بود با خون، بول سرخ و درفشان بود و به تازی مشرق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
روشن. تابان. (از ناظم الاطباء). نیر. تابان. درخشان. درفشان. درخشنده. رخشنده. درفشنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه صفرا آمیخته بود با خون، بول سرخ و درفشان بود و به تازی مشرق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
قدیدکننده گوشت. (آنندراج). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود، روی بشرق کننده. (آنندراج). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل: شتان بین مشرق و مغرب. (ناظم الاطباء)
قدیدکننده گوشت. (آنندراج). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود، روی بشرق کننده. (آنندراج). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل: شتان بین مشرق و مغرب. (ناظم الاطباء)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
رنگ کرده به مریق یا به زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رنگ کرده به زعفران و گل کافشه. (ناظم الاطباء). جامۀ رنگ کرده به عصفر یا زعفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
جمع واژۀ مشرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواضع برآمدن خورشید. (ازاقرب الموارد). مقابل مغارب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از مشارق ممالک و... او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8). و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال... طالع کرد. (سندبادنامه ص 14). - رب المشارق و المغارب، ای مشارق الصیف و الشتاء و مغاربها. (ناظم الاطباء). ، جایهای شرقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشرق شود
جَمعِ واژۀ مشرق. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مواضع برآمدن خورشید. (ازاقرب الموارد). مقابل مغارب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و از مشارق ممالک و... او شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8). و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال... طالع کرد. (سندبادنامه ص 14). - رب المشارق و المغارب، ای مشارق الصیف و الشتاء و مغاربها. (ناظم الاطباء). ، جایهای شرقی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مشرق شود
جمع مشرق، خورایانها جمع مشرق جایهای بر آمدن آفتاب خاورها مقابل مغارب: ممدوح ایمه و سلاطین مشهور مشارق و مغارب. (انوری) یا مشارق ثلث (ثلاث)، عبارتند از مشرق اعتدال و مشرق صیف و مشرق شتا ومقابل آن مغارب ثلث (ثلاث) است
جمع مشرق، خورایانها جمع مشرق جایهای بر آمدن آفتاب خاورها مقابل مغارب: ممدوح ایمه و سلاطین مشهور مشارق و مغارب. (انوری) یا مشارق ثلث (ثلاث)، عبارتند از مشرق اعتدال و مشرق صیف و مشرق شتا ومقابل آن مغارب ثلث (ثلاث) است