جدول جو
جدول جو

معنی مشعلی - جستجوی لغت در جدول جو

مشعلی(مُ شَقْ قَ)
دهی از دهستان زاویه و در بخش شوش است که در شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6)
لغت نامه دهخدا
مشعلی(مَ عَ)
مشعل دار. دارندۀ مشعل، نام گلی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معلی
تصویر معلی
معلا، برافراشته، بلند شده، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعل
تصویر مشعل
چراغدان، جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَلْ لا)
ابن خنیس بزاز کوفی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است. علمای رجال شیعه را در باب او اختلاف است. چنانکه بعضی او را موثق ندانسته اند و یا قدح کرده اند. لیکن شیخ طوسی در کتاب غیبت او را از ممدوحان شمرده است، و از ابوبصیر روایت کرده اند که چون داود بن علی، معلی را کشت و به دار کشید، کار او بر حضرت سخت بزرگ آمد و گفت معلی به بهشت داخل گردید. اعمال عید نوروز را او از حضرت صادق روایت کرده است. و رجوع به اخبار معرفه الرجال و قاموس الرجال شود
ابن منصور رازی مکنی به ابویعلی از فقهای حنفی است. وی فقه و اصول و کتب ابویوسف یعقوب بن ابراهیم شاگرد ابوحنیفه را روایت کرده است. وفات او به بغداد در سال 211 هجری قمری اتفاق افتاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از رجال حدیث و از مصنفین آن و ثقه بود. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1058)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ)
پالونه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. صافی. (از اقرب الموارد) ، خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج، مشاعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشعال. چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را، چه آنان را آوند شیشه ای نباشد. ج، مشاعل. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
مشعله. قندیل و پلیته. (منتهی الارب). قندیل. ج، مشاعل. (اقرب الموارد). قندیل و پلیته. ج، مشاعل. قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژندۀ روغن آلوده بچینند و بسوزند روشنایی را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چراغدان بزرگ. و در هندوستان، چیزی باشد که بر چوبی لته ها بسته روغن بر آن اندازند و در ایام جشن و هنگام سواری شب می افروزند و گاهی بجای چوب از برنج و نقره نیز سازند. (آنندراج) : و بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). نزدیک شهر مشعل پیدا آمد از دور در آن صحرا از جانب غزنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251). جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی).
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خرد مشعل.
ناصرخسرو.
رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ
نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 100).
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.
نظامی.
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روزما.
نظامی.
احتیاج شمع نبود کلبۀ عشاق را.
زآنکه در هر گوشه از داغی سواد مشعلی است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مشعل برکردن، مشعل زدن و برافروختن. (آنندراج) :
یزک صبح به محشر نبرد راه دگر
گر شبی برنکند رای منیرت مشعل.
سلمان (از آنندراج).
- مشعل خاوری، مشعلۀ خاوری. کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج). و رجوع به مشعلۀ خاوری ذیل مشعله شود.
- مشعل زدن، مشعل سوختن و برافروختن. (از آنندراج) :
زآن پیشتر که درد تو برداردم ز خاک
مشعل ز داغ بر در دیوانه میزدم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- مشعل گیتی فروز، مشعلۀ گیتی فروز:
نیمشبان کآن ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.
نظامی.
و رجوع به مشعلۀ گیتی فروز ذیل مشعله شود.
- مشعل وادی کلیم، تجلیی که موسی علیه السلام را در وادی ایمن در تاریکی ظاهر شده بود. (آنندراج) (غیاث).
، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل برولور فرانسوی آورده است. و آن آلتی است مشتعل ساختن گاز یا مواد سوختنی در حمام، لکوموتیو، نانوایی و جز آن را
لغت نامه دهخدا
(مُ شَلْ لا)
از ’ش ل و’، نحیف و لاغر. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لی)
بلندکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعلیه شود، آنکه به جانب راست ناقه و گوسپند به دوشیدن آید. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه از جانب راست، گوسپند و ماده شتر را بدوشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ لَ)
مشعله. مشعل:
یکیت مشعله باید یکی دلیل به راه
دلیل خویش نبی گیر و از خردمشعل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 249).
چون نگیری سلسلۀ داود را
حجت اینک داشت پیشت مشعله.
ناصرخسرو.
بد توان از خلق متواری شدن پس برملا
مشعله در دست ومشک اندر گریبان داشتن.
سنائی.
دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار.
خاقانی.
در شب حیرت گناه، راه امان گم کند
پیش بود عفو او مشعلۀ اقتدار.
خاقانی.
به شب، هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر
به روز، مشعلۀ تابناک داده به دستش.
خاقانی.
تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه ص 220). بخت بیداراو تا چون مشعله همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت خیال فتنه به خواب ندیده است. (سندبادنامه ص 16).
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق.
نظامی.
ای مشعلۀ نشاطجویان
صاحب رصد سرودگویان.
نظامی.
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 46).
مشعله ای برفروز مشغله ای پیش گیر
تا ببرند از سرت زحمت خواب و خمار.
سعدی.
مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانقه عام رفت.
سعدی.
در دل سعدی است چراغ غمت
مشعله ای تا ابد افروخته.
سعدی.
- مشعلۀ خاوری، کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 13). خورشید.
- مشعلۀ روز، کنایه از خورشید جهان آراست. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 13). مشعلۀ خاوری است که آفتاب عالتماب باشد. (برهان). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعلۀ صبح، کنایه از خورشید جهان آراست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) :
مشعلۀ صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.
نظامی.
- مشعلۀ گیتی فروز، مشعلۀ صبح است که کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (مجموعۀ مترادفات ص 13).
- ، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه و آله. (برهان) (آنندراج). و رجوع به ترکیب مشعل گیتی فروز ذیل مشعل شود
مشعل. (منتهی الارب). مشعله دان. ج، مشاعل. (مهذب الاسماء). جایی که در آن آتش افروزند. (از اقرب الموارد). و رجوع به مشعله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
افروخته شده. (ناظم الاطباء) ، سریع و تند وخشمگین: جاء فلان کالحریق المشعل، ای مسرعاً غضبان. (اقرب الموارد). و رجوع به مدخل قبل معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ لَ)
مؤنث مشعل. یقال: جراد مشعله و کتیبه مشعله،أی متفرق. (منتهی الارب). کتیبه مشعله، سواران پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لشکری پراکنده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشعل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
آن که مشعل افروزد. (آنندراج). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَلْ لی)
بلند و رفیع و آن که درجه به درجه بالا می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعلی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
مشعل بردار، جلاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
رهاننده و خواننده کسی را برای رهانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به اشتلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بلندگرداننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بر بلندی برآینده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعلاء شود
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ عَ)
مصدر میمی است به معنی علو. ج، معالی. (غیاث، ذیل معالی) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُعِ)
پراکنده به هر جهتی. (منتهی الارب). و هرچیز پراکنده به هر جهتی: جراد مشعل، ملخهای متفرق وپراکنده. یقال: جاؤوا کالجراد المشعل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان...جاء فلان کالحریق المشعل، آمد فلان مانند آتش سوزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد، معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلی
تصویر معلی
بلند، رفیع، برافراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعلچی
تصویر مشعلچی
مشعلدار: خواست بر گردد بباغ که مشعلچی فریاد کشید
فرهنگ لغت هوشیار
مشعله در فارسی: چراغدان چراغواره شماله مشعل: هزاران مشعله بر شد همه مسجد منور شد بهشت وحوض کوثر شد پر از رضوانپرازحورا. (دیوان کبیر)، جمع مشاعل. یا مشعله خاوری. خورشید. یامشعله روز. خورشید. یا مشعله صبح. خورشید. یا مشعله گیتی فروز. خورشید، حضرت رسول ص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلی
تصویر معلی
((مَ))
برافراشته، بلند شده، بلند، رفیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعل
تصویر مشعل
((مَ عَ))
قندیل، چراغدان، جمع مشاعل
فرهنگ فارسی معین
چراغ، قندیل، سراج، مصباح، مشعل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فروزه، قندیل، چراغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد